دنبال کننده ها
۲۹ فروردین ۱۳۹۰
خواهر پادشاه را ...؟؟!!
۲۸ فروردین ۱۳۹۰
|
۲۷ فروردین ۱۳۹۰
ایران شده کلمبیا- مهدی بیا مهدی بیا
نقل از : وبلاگ ملا حسنی
شنبه، ۲۷ فروردین ۱۳۹۰
۲۶ فروردین ۱۳۹۰
- ناشناس گفت...
رئیس شورای فرهنگی-اجتماعی زنان از تجلیل دختر نمونه ایرانی برای اولین بار بعد از انقلاب در ایران خبر داد . ما ضمن خوشحالی خیلی زیاد از این خبر و خصوصاً دادن آن ، شرایط حضور دختران نمونه را جهت انتخاب برای تجلیل اعلام مینمائیم :
1. توانائی حمل خمپاره ، آر.پی.جی ، خمسه خمسه و موشک استینگر .
2. مهارت انهدام ده تانک چیفتن در دقیقه و جویدن ملخ هلی کوپتر با دندان انیاب .
3. آشنائی با باز و بسته کردن ناو و شنا با جوراب و چادر عربی و امداد و نجات غریق با لاستیکی بچه .
4. قابلیت رفع نمونگی از سایر دختران ایرانی دور میادین با انواع ادوات از قبیل دسته بیل و چماق .
5. عضویت فعال در واحد مقاومت بنت خدیج زائو و سکینه سه پستون .
6. خواهران فوق باید حداقل سه بار در تجمعات خودجوش با ماتیک ظاهر شده باشنذ .
7. خواهران فوقتر باید پس از اتمام عملیات زيرخوابي آمادهی اعزام به دوبی جهت (بیتربیت !) باشند .
8. از قضایای فرهنگی-اجتماعی همانقدری بفهمد که گاو از کامپیوتر ولی حداقل نصف مفاتیح و دعای رفع تب یونجه را بلد باشد .
9. آگاهی کامل نسبت به روایات مربوط به شب و فردای همان شب و شبهای بعدی و اتفاقات شبانه و مواقعی که کی به کیه تاریکیه .
10. سابقهی مکفی در خفه کردن مرد نامحرم و لگد زدن به مناطق هستهای نامحرمان داخلی .
11. در همین راستا مرد نامحرم باید با دیدن ریخت دختران نمونه حداقل سه هفته به اسهال خونی غیر قابل درمان و غیر قابل تعریف برای دیگران بیفتد .
12. در همین راستاتر از حیث قد و هیکل تفاوتهای ماهوی قد و هیکل دختر نمونه و تپه نباید زیاد مشهود و قابل درک باشد .
13. تپهی مذکور باید حتماً واجد شرایط تغییر کاربری به مسکونی بوده موضع شفاف داشته موضع مذکور قابلیت احداث ریل و دسترسی به چاه داشته باشد .
14. زیبا ، جادار ، مطمئن . در صورت زیبا نبودن جادار و مطمئن کفایت میکند .
15. کلاً به کسی چیزی نگوید !- آوریل ۱۵, ۲۰۱۱، ساعت ۹:۰۱
- ناشناس گفت...
بخاطر آتش زدن قرآن عده ای از مسلمانان دیکشنری ها را آتش زدند
آدینه، ۱۲ فروردین ۱۳۹۰، ماه روز
حالا که قرآن ما مسلمانها را یک کافر از خدا بی خبر آتش زد ما هم به تلافی آن باید یک کاری بکنیم.
اول از همه اینکه ما نمی توانیم انجیل کتاب آسمانی انها را آتش بزنیم چون بهرحال مال حضرت مسیح بوده خوبیت ندارد که به ایشان بی احترامی کنیم. تورات را هم که نمیشود آتش زد چون اولا مال حضرت موسی است که اسمش در قرآن آمده و کلا آدم باحالی بوده و از دریا رد شده بدون اینکه خیس شود.
تازه تورات چه ربطی به مسیحی ها دارد؟
پس چاره ای نداریم یا دیکشنری ها را آتش بزنیم و یا دفتر نقاشی بچه کلاس اول خودمان.
اما از آنجایی که اگر دفتر نقاشی بچه مان را آتش بزنیم بچه مان گریه و زاری راه می اندازد و زن مان با ماهی تابه میزند توی کله مان لذا چاره ای نمی ماند که برویم و دیکشنری را آتیش بزنیم.
ولی اگر دیکشنری را آتیش بزنیم بعدا به آن احتیاج پیدا میکنیم و باید یکی دیگرش را بخریم که حتما گرانتر شده است و لذا چاره ای برای ما نمی ماند که برویم سر آن بدبخت و بیچاره هایی که برای خدمت و امداد رسانی خود ما به افغانستان آمده اند را گوش تا گوش ببریم تا هم دلمان خنک بشود و هم خدا راضی شود و جایمان را در بهشت و در کنار حوریها از هم اکنون رزرو کرده باشیم.
۲۵ فروردین ۱۳۹۰
.....اين آقاى امير انتظا م وقتى نوبت شستن ظرف ها ميشد همين طور سر سرى مى شست . قا شقى كه مى آورد هنوز چرب بود . من هم قاشق را ميدادم و مى گفتم : عبا س آ قا ! خودت با اين قا شق بخور ! مى گفت : به من نگو عبا س آ قا ! بگو آ قا ى امير انتظا م . مى گفتم : تا روزى كه من توى اين اتا ق مسئول هستم ، تو برا ى من عبا سى و من هم براى تو حسين ، فرقى نميكند . آن موقعى كه كسى بودى گذشت . مى گفتم : اين قا شق و كا سه هنوز چرب اند . مى گفت : موا د ظرف شويى نيست . مى گفتم : چرا ، اينجا ست . خلاصه ، هر بار كه امير انتظا م شهردا ر بود ما گرفتا ر بوديم . يعنى كا رش را تميز انجا م نمى داد . يك روز آمدند برا ى پا رو كردن برف ، امير انتظا م گفت من نمى آيم . بايد مرا به زور ببريد ، كه باعث شد همه ما را بدون دم پا يى ببرند توى برف برا ى پا رو كردن با م ها . يا روز ها ى مصاحبه نمى آمد و مى گفت : با يد مرا به زور ببريد ! در نما ز هم نمى آمد پشت سر اينها بايستد ....
يك روز ، يك آخوند لاغر اندامى را آوردند كه عبا بر دوش داشت . همه معطل بودند كه اين برود نما ز بخواند . نما ز حاجى مغا نى تما م شد و اين آخونده رفت و موكت را زد كنا ر و روى موزاييك نما ز خواند و غذا هم نخورد .عصر هم غذا نخورد . فكر كردند كه اعتصاب غذا كرده . آمدند بردندش و يكى دو روزى يا زدنش يا بردند بند ديگر . نمى دانم . دو با ره بر گرداندنش ولى عبا يش را از او گرفته بودند . از اين آخوند ها ى دها تى بود كه بعدا ما فهميديم چقدر كله اش با ر دارد . با هيچكس هم حرف نمى زد . روى تختش مى نشست و فكر مى كرد . يك روز آيت الله اردبيلى آمد . نميدانم عيد غدير خم بود يا روز ديگرى ، گفت آن آخونده را بيا وريد . مثل اينكه مى شناختش . آخونده اول هيچ حرفى نزد و جوا بى نداد . آمدند گفتند جواب نمى دهد . اردبيلى گفت : بگوييد كه من خوا هش ميكنم كه بيا يد . اردبيلى نمى خواست تو بيايد . جلوى هشت ايستا ده بود .
آخونده جواب داد : برو به اربا بت بگو ، من نه تنها تو را بلكه اربا بت را هم آدم نمى دانم .
آمدند و به اردبيلى گفتند . اردبيلى گفت : آره ، اعصا بش خراب شده ، بگوييد اگر كارى دارد بگويد
رفتند به آخونده گفتند . گفت : تو كه داخل آدم نيستى كه من به تو بگويم چه كا ر دارم . به اربا بت بگو فلانى ميگويد اگر خيلى لطف دارى ، بگو غذاى مرا از بيرون بياورند .
حا لا ما فكر مى كرديم از بيرون چلوكباب يا غذاى خوب مى خواهد . ديديم برايش نان خشك آوردند با كشك . كشك را صبح مى ريخت توى آب ، ظهر مى سابيد و نا ن را خورد ميكرد آن تو و نا ن و كشك مى خورد .ولى جير ه زندا ن نمى خورد .حاج داوود ميگفت : حاجى ! چرا روى موكت نما ز نمى خوا نى ؟؟
مى گفت : اين موكت ها غصبى است و نما ز ندا رد .
گفت : پس چرا روى موزاييك ها مى خوانى ؟؟
گفت : اينها زمان شاه ساخته شده و از ماليات و پول نفت مردم ساخته شده . مال اين ملت است و من هم در آن سهم دارم .غصبش نكردم . شاه هم ندزديده .نفت را فروختند پولش را گرفتند و زندا ن درست كردند و من هم در آ ن زندا نى ام . اما شما اين موكت را غصب كرديد و مال غصبى نماز ندا رد . بردندش و يكى دو روز زدنش ......
يك روز موسوى اردبيلى آمد . عده اى هم رفتند دور و برش . آن روز ، روز شهردارى من بود . ظرف ها را شسته بودم و از دستشويى مى آمدم . آقاى عليقلى اردلان وزير دارايى دوران شاه هم شهردار اتاق خودش بود و ظرف ها را شسته بود و دو تا يى دا شتيم مى آمديم . يكى از پا سدا رها گفت : آقاى اردلان ، آقاى اردبيلى آمده ، نمى خوا هيد با او صحبت كنيد ؟؟ اردلان نشنيده گرفت . پا سداره فكر كرد چون پير مرده گوشش سنگين است . زد روى دوشش و دوباره گفت : آقا ى اردلان ، آقا ى اردبيلى آمده ، نمى خواهيد با او صحبت كنيد ؟ اردلان هم به اينور و آنور نگاه كرد و گفت : من كسى را اينجا با بيل نمى بينم ! پا سدا ره گفت : چى چى با بيل ؟! اردلان گفت : آقا ! من اينجا كسى را با بيل نمى بينم .... و رفت توى اتاق خودش و نرفت آنجا ....
پا سبا ن حسين شعبا نى ...
.....................
حسين شعبا نى يكى از كسانى بود كه حاج داوود را هم تحويل نمى گرفت . وقتى ملاقا تش مى آمدند ، گوشى تلفن را كه ميگرفت صحبت كند مى گفت : خدا رحمت كند شا هنشا ه آريا مهر را !! بنا م نا مى شا هنشا ه آريا مهر !! . آنى كه به ما نا ن داد ، جا ن داد ، خا نوا ده اش هم شا ه دوست بودند .پاسدا رها آ نور زن و بچه اش را كتك مى زدند ، اينور خود حسين را ...
اين حسين شعبانى آژان بود . پا سبا ن كلانترى چها رده بود . خودش تعريف ميكرد كه حا كم شرع خيلى دلش ميخواست او را به اتها م كشتا ر مردم در روز بيست و دو بهمن اعدام كند .ولى شعبا نى توانسته بود ثا بت كند كه در آن روز استرا حت دا شته و روز 21 بهمن سر خدمت بود .البته حا كم شرع انتقا م خود را از يك پا سبا ن ديگر به نا م احمد اقبا لى گرفت و او را به اتها م كشتا ر مردم اعدا م كرد . آنقدر شعبا نى بيچا ره را زده بودند كه كه تما م فك و دندا نش خورد شده بود ، ولى از رو نمى رفت . به همين دليل به او ملا قا ت نمى دادند . يك خانه يك اتا قه سا زما نى در كوى نهم ا با ن داشت كه از او گرفته بودند و زن و بچه اش رفته بودند پشت پا ركينگ شركت وا حد چا در زده بودند .فرد ثروتمندى سر پر ستى آنها را به عهده گرفت و بعنوان سرايدا ر به محا انبا رش برد . گاهى هم مى بردشان به ملاقا ت حسين . حسين شعبانى اينقدر اين كا ر ها را ادامه داد تا پا سدا رها عادت كردند . نامه كه مى نوشت با لا يش مى نوشت : بنا م نا مى شا هنشا ه آريا مهر !بعد مى نوشت : خدا شا ه را بيا مرزد ، اگر زنده بود ما اين وضع را نمى داشتيم و از اين حرفها . به جاى اينكه براى خا نوا ده اش نا مه بنويسد از شا ه مى نوشت .
شرط آزادى حسين از زندان خوا ندن دو ركعت نما ز بود كه او هم نمى خواند .خلاصه ، خسته شدند . نزديك شش سال در زندا ن بود . يك روز حاج داوود رحما نى كه رييس زند ان بود آمد وگفت : حسين ، نمى خواى برى ؟
گفت : كجا برم ، حاجى ؟
گفت : قربون من !
گفت : اون موقع كه قربون شما رفتم كمتر از چهارده سا ل داشتى !
آخر حاج داوود هم بچه شهباز بود و حسين را مى شنا خت .
حاج داوود گفت : از رو نميرى حسين ؟؟
گفت : هر چه شما از رو رفتيد ما هم ميريم .....
حسين شعبا نى تنها كسى بود كه هر چه دلش ميخواست به حاج داوود ميگفت .
يك با ر گفتند : حسين ، حاج آقا لاجوردى گفته حسين بايد دو ركعت نما ز بخواند تا آزاد شود .
گفت : حاج آقا لاجوردى بيايد اينجا پيشنما ز بشود تا من پشت سرش نما ز بخوا نم .
روزى لاجوردى آمده بود بازديد زندان ها .گفتند كه حسين اين را گفته .لاجوردى تو دما غى حرف ميزد .كسانى كه لاجوردى را ديده اند ميدا نند وقتى آدم قيافه اش را ميديد چه حال چندش آورى پيدا ميكرد . لاجوردى آمد و به حسين گفت : باشه ، من مى ايستم تو پشت سر من نما ز بخوان .
همه پا سدا رها آمدند و لاجوردى ايستا د وحسين هم گفت به شرطى كه صف اول من بايستم و بقيه پشت سر من بايستند .
لاجوردى ايستا د .حسين هم پشت سرش . لاجوردى قامت بست و الله اكبر الله اكبر ميگفت كه يكمرتبه حسين گفت : خدايا ! اعليحضرت را بيا مرز ! بنا م نا مى شا هنشا ه آريا مهر ! الهى ، شا ه كجا يى كه ببينى اينها چه كا ر مى كنند ؟؟!!
آنقدر از اين حرف ها زد كه لاجوردى نما ز را نيمه كا ره گذاشت و گفت : اينو ولش كنين ، آدم بشو نيست !
يعنى حسين شعبا نى از آن سا عتى كه ايستا د به اندازه دو ركعت از شاه حرف زد : الهى نور به قبرت ببا ره ! من هر شب جمعه برا ت فا تحه ميخونم ! بعد كه گفتند تو بايد نما ز ميخواندى گفت : من نما ز خواندم ديگه ! خداى من شاهنشا ه آريا مهر است !!...
نه تنها من ، حتى چپى ها و همه بند به او احترام ميگذاشتند ...
نقل از كتاب " پشت پرده هاى انقلا ب اسلامى " اعترا فا ت حسين بروجردى
از انتشا رات نشر نيما . صفحات 392 تا 398
۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آش نذری برای کم شدن رقم قبض گاز .....
ماشالله بزنم به تخته این دینی که ما داریم برای همه چیز دستورالعمل دارد. از وارد شدن با پای چپ توی مستراح تا ذره بینی ترین اعمال شب زفاف.
خب. دور از عقل است که چنین دین جهان شمولی که برای همه چیز راه و چاره دارد حالا برای مشکلات قبض گاز ملت همیشه در صحنه ایران اسلامی که دومین منابع گازی جهان را دارند راهکار نداشته باشد.
من امروز رفتم کتابخانه ام را زیر و رو کردم و روایات و احادیث مختلفی را برای این معضل اجتماعی پیدا کردم:
- شخصی با شترش خدمت حضرت رسید عرض کرد: پدر و مادر شترم فدایت! قبض گاز این ماه ما زیاد آمده تکلیف چیست؟
حضرت فرمودند چهل شب جلوی کنتور گاز وضو بگیر و در همانجا هزار رکعت نماز بخوان و در هر رکعت هزار بار استغفار کن و خودت را با سیلی و لگد بزن. پنجه بکس هم بد نیست. بعد با حلال خودت جماع کن و غسل بنمای و بعد با حال تضرع دعا کن انشالله مستجاب میشود.
- همچنین در روایت دیدگری از ابو پشگل پلنگی آمده است که: زنهار شما را از همبستری با مرغ و خروس های همسایه که هفتاد بلا برشما نازل کند که کمترینش ازدیاد قبض گاز و برق و تلفن باشد.
- در کتاب منهاج السعاده جلد دوم صفحه ای که رویش آبگوشت ریخته شده و خوانا نیست روایتی نقل شده که میفرماید: آش نذری بدهید تا قبض آب و گازتان کم بیاید.
۲۲ فروردین ۱۳۹۰
عمه جان عزيزم را قربان ميروم . اميد وارم حال و احوالات آن عمه جان گرامى خوب باشد و وجود مبارك آن عمه جان از همه ى بليات ارضى و ارزى ! و سماوى ، محفوظ و محروس بوده باشد .
اگر جوياى حال اين برادر زاده تان باشيد به لطف خداوند متعال ، سلامتى حاصل است و ملالى نيست جز دورى ديدار شما كه آنهم اميدوارم بزودى زود تازه گردد . آمين يا رب العالمين !
جايتان خالى ديشب رفته بودم هیئت متوسلين مولانا جلال الدين محمد مولوى و جايتان سبز ، سبزى پلو با ماهى خوردم . نمى دانيد چه مزه اى داشت ! اما سالاد شان چندان تعريفى نداشت .
راستش عمه جان ، در اين بيست و چند سالى كه برادر زاده ى گرامى شما در ينگه دنياست ، بارها و بارها در جلسات هفتگى و ماهانه و سالانه ى هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى ، شركت كرده و جايتان خالى قيمه پلو و قورمه سبزى و ته چين مرغ و حتى ميرزا قاسمى نوش جان كرده است ، اما بينى و بين الله ، سالاد هيچكدام شان بپاى سالاد هاى خوشمزه ى آن عمه جان گرامى نمى رسد !
آرى عمه جان عزيزم ، همانگونه كه شما در آن ميهن اسلامى !!هيئت متوسلين حضرت امام رضا و هيئت متوسلين حضرت ابوالفضل و هيئت متوسلين سيد الشهدا و هيئت متوسلين دوازده امام و چهارده معصوم داريد ، ما هم در ينگه دنيا ، هيئت متوسلين مولانا جلا ل الدين محمد مولوى و هيئت متوسلين خواجه حافظ شيرازى و هيئت متوسلين ميرزا ابوالقاسم فردوسى داريم و هر ماه يا هر هفته ، عده اى شبيه العلما دور هم جمع ميشوند و در باره ى معجزات و كرامات آن بزرگواران ، مباحثه و مذاكره و مناظره و مناقشه و مشاجره و مغازله و منازعه و معانقه ! ميفرمايند .
جايتان خالى ، هفته ى پيش ، من در جلسه ى هفتگى هيئت متوسلين حضرت امام ابوالقاسم فردوسى دامت افاضاته ! شركت كردم و باز جايتان خالى ، يك قيمه پلوى حسابى هم نوش جان كردم ، اما از اين جلسه چندان خوشم نيامد ، زيرا يك آقاى دكترى -- كه نميدانم دكتراى دوچرخه سوارى داشت يا دكتراى پنجه بكس -- از لس آنجلس آمده بود تا براى ما از معجزات و كرامات و سجاياى اخلاقى و دينى امام ابوالقاسم فردوسى صحبت بكند ، اما نميدانم چرا وسط هاى كار ، ترمزش بريد و شروع كرد به فحش دادن به احمد شاملو !! تا آنجا كه گفت : شاملو توده اى و بيسواد بوده است !!
راستش عمه جان عزيزم ، من اصلا نتوانستم سر در بياورم كه بيسوادى احمد شاملو چه ربطى به سجاياى اخلاقى و معجزات امام ابوالقاسم فردوسى دارد ، اما از ترس اينكه نكند مرا به جلسات بعدى شان راه ندهند و از يك فقره قيمه پلوى چرب و چيلى محروم بمانم ، لام تا كام حرف نزدم و مثل بچه ى آدم سر جاى خودم نشستم و حتى دست آخر ، كلى براى اين آقاى دوختور ! هورا كشيدم و كف زدم !
عمه جان عزيزم ، يادتان مى آيد آنوقت ها كه من چهار پنج سال بيشتر نداشتم دستم را ميگرفتى و مرا به سفره ى حضرت رقيه و سفره ى حضرت عباس و سفره ى حضرت زينب ميبردى ؟؟ آخ كه چقدر دلم براى آن غذاهاى خوشمزه و آن زولبيا باميه هاى مامانى تنگ شده است ! اما عمه جان عزيزم ،زياد نگران نشويد ، حالا ما در ينگه دنيا هم همان سفره ها و همان سيورسات را داريم ، منتهاى مراتب بخاطر اينكه نكند ما را به " امل " بودن متهم بكنند اسم سفره ى حضرت رقيه و حضرت زينب را گذاشته ايم بى بی كلاب !! مى فهمى عمه جان ؟ بى بى كلاب !! همانى كه اين كون نشور هاى امريكايى به آن ميگويند : B .B . CLUB
آرى عمه جان عزيزم ، هفته اى هفت بار خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى در اين بى بى كلاب ها جمع ميشوند و براى اسيرى زينب و ناكامى قاسم و گلوى عطشان على اصغر و نميدانم دستان بريده ى حضرت عباس اشك ميريزند و هر جه فحش و ناسزا در چنته دارند نثار يزيد و شمر و معاويه و ابوسفيان و ابو جهل و چند تا ابوهاى ديگر مى كنند . راستش من تا حالا نفهميده ام كه اين يزيد و شمر و معاويه چه هيزم ترى به اين خانم هاى بزك دوزك كرده ى ايرانى فروخته اند كه اينقدر استخوان هاى پوسيده ى آنها را در گور ميلرزانند، و زينب و كلثوم و رقيه هم چه گلى به سر ايشان زده اند كه اينطورى براى آنها سينه چاك ميدهند ؟
عمه جان عزيزم ، انگار خيلى روده درازى كرده ام ، انشا الله در نامه ى بعدى مفصلا در مورد گروهبان هايى كه به خودشان درجه ى تيمسارى داده اند و تيمسارهايى كه سبزى فروش شده اند و فسيل السلطنه هايى كه هنوز خواب سلطنت مي بينند براى آن عمه جان گرامى خواهم نوشت .
در پايان سلام مرا به ننه قاسم و مش عبدالله و اصغر آقاى بقال و زهرا خانم همسايه ى دست راستى مان برسان , عزت شما زيا د .
۱۸ فروردین ۱۳۹۰
روزگار ِ غریبی است نازنین
بعد از انقلاب با او ( شاملو) آشنا شدم. یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو ، برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سوالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه ، من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم. رفتیم به خانه اش در فردیس کرج. یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.
از دیدنش خیلی حالم بد شد. زن ِ نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد. شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود. کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سوالات جواب دهد. گیج شده بود. با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند. به یکباره شاملو بیدار شد. بیدار ِ بیدار. موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بودند ، گذاشت جلوی روی او ، به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحر کننده ، زیبا ، زنده و قبراق جواب ها را دادن! من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد.
عجب آرتیستی است! بامزه اینجا بود که بین سوال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد ، دوباره سرحال جواب می داد. زنش آیدا روی زمین نشسته بود و مقواها را دادنه به دانه می گذاشت و بر می داشت و او از روی مقوا ، جواب ها را می داد.
فیلمبرداری که تمام شد ، شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش ، به من رو کرد و گفت : کدام شعرم را برایت بخوانم. من هم گفتم همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد خواندن. به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند ، که کرد. شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود . یادم می اید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم. کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت : عجب!
...حالا هر دویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...
از کتاب ِ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ِ ایران...لیلی گلستان/ نشر ثالث/ ص 51
بعد از انقلاب با او ( شاملو) آشنا شدم. یکی دو ماه پیش از مرگ شاملو ، برادرم کاوه به من خبر داد که قرار است برای تلویزیون سوئد با شاملو مصاحبه کند. سوالات را به شاملو داده بود و حالا داشت می رفت برای مصاحبه ، من هم اظهار علاقه کردم و با او رفتم. رفتیم به خانه اش در فردیس کرج. یک پایش را بریده بودند و روی صندلی چرخ دار نشسته بود و پتویی روی پایش انداخته بودند و زار و نزار.
از دیدنش خیلی حالم بد شد. زن ِ نازنین اش هم مثل فرشته از او پرستاری می کرد. شاملو با چشمان بسته و حال نزار به ما خوشامد گفت و تقریبا خواب بود. کاوه برادرم جا خورد. نمی دانست حالا چگونه شاملو می خواهد به سوالات جواب دهد. گیج شده بود. با دستیارش دوربین را گذاشتند و نورها را تنظیم کردند و به آیدا گفتند که حاضرند. به یکباره شاملو بیدار شد. بیدار ِ بیدار. موهایش را مرتب کرد و آیدا مقواهای بزرگی را که رویش جواب ها را با خط درشت نوشته بودند ، گذاشت جلوی روی او ، به طوری که در کادر دوربین دیده نشود! و او شروع کرد با آن صدای سحر کننده ، زیبا ، زنده و قبراق جواب ها را دادن! من داشتم شاخ در می آوردم که عجب توانایی و انرژی این آدم دارد.
عجب آرتیستی است! بامزه اینجا بود که بین سوال ها دوباره شل می شد و می خوابید! و تا دوربین راه می افتاد ، دوباره سرحال جواب می داد. زنش آیدا روی زمین نشسته بود و مقواها را دادنه به دانه می گذاشت و بر می داشت و او از روی مقوا ، جواب ها را می داد.
فیلمبرداری که تمام شد ، شاملو با چشمان بسته و خسته از این همه فشار و تلاش ، به من رو کرد و گفت : کدام شعرم را برایت بخوانم. من هم گفتم همان را که بلدرچین را کباب می کنید! کلی خندید و شروع کرد خواندن. به برادرم اشاره کردم دوربین را روشن کند ، که کرد. شاملو شعر می خواند و من آرام اشک می ریختم.
شب عجیبی بود . یادم می اید از کرج تا تهران در ماشین گریه کردم. کاوه هم مدام سر تکان می داد و می گفت : عجب!
...حالا هر دویشان دیگر نیستند. نه کاوه و نه شاملو.
روزگار غریبی است نازنین...
از کتاب ِ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ِ ایران...لیلی گلستان/ نشر ثالث/ ص 51
۱۵ فروردین ۱۳۹۰
چه گوارای وطنی
داشتم به راديو گوش ميدادم . گزارشی داشت در باره يک دبستان روستايی در يکی از مناطق دور افتاده آيداهو ....
خبرنگار راديو ميگفت که : اين مدرسه ؛ همچون همه ی مدرسه های امريکا ؛ همه چيز دارد . کتابخانه دارد . کامپيوتر دارد . کلاس درس دارد . معلم دارد . روی ديوارش نقشه جغرافيای جهان آويزان است . هر روز ساعت هشت صبح کلاسش شروع ميشود . اما يک تفاوت با مدارس ديگر دارد ؛ و آن اين است که اين مدرسه تنها يک نفر دانش آموز دارد!!!
داستان از اينقرار است که : گويا چند سال پيش ؛ يک آقای امريکايی ؛ رفته است توی بر و بيابان آيداهو ؛ توی منطقه ای که دستکم پنجاه - شصت مايل با شهر فاصله دارد ؛ يک مزرعه و يک گاوداری راه انداخته است .
اين آقا ؛ بچه ای دارد که حالا به سن مدرسه رفتن رسيده است و بايد به مدرسه برود و چون در امريکا بموجب قوانين اين کشور دولت موظف است به همه ی شهروندان امريکايی خدمات آموزشی رايگان ارائه بدهد ؛ لاجرم دولت مجبور شده است در مزرعه ی اين آقا مدرسه ای بسازد ؛ معلمی استخدام کند ؛ کامپيوتری تدارک ببيند ؛ تا فرزند اين آقا از تحصيل محروم نشود .
اين را ميگويند کشور قانون . قانونی که " اما " و " اگر " و استثنا سرش نمی شود .
وقتيکه اين خبر را شنيدم ؛ خاطره ای از سالهای دور و دير ؛در من جان گرفت : چهل و چند سال پيش ؛ نميدانم چرا همه ی خوشی های دنيا را ول کرده بودم و رفته بودم معلم شده بودم .آنهم کجا ؟؟در يکی از روستاهای اروميه .
دو سه تا کتاب در باره چه گوارا خوانده بودم ؛ ماهی سياه کوچولوی صمد را خوانده بودم ؛ زمين نو آباد را خوانده بودم ؛ ميراث خوار استعمار را خوانده بودم ؛ دو سه تا کتاب در باره آفريقا خوانده بودم ؛ و خيال ميکردم که من هم می توانم اگر " چه گوارا " نشوم ؛ دستکم صمد بهرنگی بشوم .
رفيق های ديگری داشتم که آنها می خواستند فقط " چه گوارا " بشوند . رحمت پيرو نذيری بود ؛محمد رحيمی مسچی بود ؛ اسدالله بشر دوست بود ؛ آزاد سرو بود ؛ و خيلی های ديگر بودند که اسلحه به دست گرفتند و سر از سياهکل و جاهای ديگر در آوردند . اما من چون ديدم نمی توانم " چه گوارا " بشوم ؛ دانشگاه و درس و مشق را ول کردم و رفتم معلم شدم . فکر ميکردم می توانم از شاگردانم صد تا " چه گوارا " بسازم !!
دنيای من ؛ آن روز ها ؛ دنيای يک انسان آرمانخواه ذهنيت گرا بود که از واقعيت های عينی و ملموس جهان چيزی نمی دانست .من مثل خيلی از رفيقانم ؛ فقط در ذهنيت ام يک جهان آرمانی خلق کرده بودم .
و بخاطر همين بود که رفتم معلم شدم . روستايی که من " آقای مدير " ش بودم ؛ قرالر آقا تقی نام داشت . بد بختی از در و ديوارش می باريد
زمستان هايش چنان سرد بود که پوست را می ترکانيد . يک پوتين و يک پالتوی سربازی داشتم که چاره ساز سرمای بی پير آنجا نبود ؛ اما توی همين برف و بوران ؛ بچه های ده ؛ پا برهنه به مدرسه می آمدند . يعنی يک تکه نمد به پای شان می بستند و ميآمدند مدرسه ؛ و من از اينکه آن پوتين سربازی را به پا ميکردم ؛ هم از خودم و هم از بچه ها خجالت ميکشيدم . ...
داستان معلم شدنم را در کتاب " در پرسه های در بدری " نوشته ام ؛ فقط اينجا می خواهم اين را بگويم که ياد آوری آن خاطرات اشک به چشمانم می نشاند و اين پرسش را در ذهنم بر می انگيزد که : بر سر آن چه گوارا های کوچولو چه آمده است ؟؟؟!!!
۱۳ فروردین ۱۳۹۰
رفته بودم خانه رفيقم مهرداد در خيابان اکباتان . خانه که چه عرض کنم ؟ آپارتمانی با يک اتاق و سوراخ موشی بنام آشپزخانه . صحبت چهل و چند سال پيش است .
من آنوقت ها در تبريز دانشجو بودم و کله ام بوی قورمه سبزی ميداد . و رفيقم مهرداد در دانشگاه تهران حقوق ميخواند .
وقتی وارد آپارتمانش شدم ديدم مهرداد يک قرآن کت و کلفت را گذاشته است کف اتاق و يک بطری ودکای کشمش دو آتشه هم پهلويش و نشسته است قرآن می خواند و ودکا می خورد .
گفتم : ای مهرداد لامذهب ! عرق خوردن ات که تازگی ندارد ؛ اما قرآن خواندن ات ديگر چه صيغه ای است ؟؟
نيشخندی زد و گفت : می خواهم بين بهشت و جهنم پل بزنم ! . بعدش چند صفحه از ياد داشت هايش را به من داد و گفت : اينها را بگير و بخوان تا بفهمی قرآن يعنی چه ؟
حالا چهل و چند سال از آن ماجرا گذشته است و مهرداد هم سال هاست که به لطف حکومت عدل اين آقايان ؛ زير خاک خوابيده است . اما من در پرسه های در بدری ام ؛ ياد داشت هايش را با خودم به اينجا و آنجای جهان کشانده ام.
ديروز ؛ داشتم ياد داشت های مهرداد را دو باره خوانی ميکردم . ديدم که کند و کاو روشنگرانه ای است در باره قرآن ؛ و حيفم آمد بخشی از آنرا با شما در ميان نگذارم .
مهرداد نوشته است : اسلام حيات خود را در مرگ ديگران دارد و بهمين سبب در کتاب به اصطلاح آسمانی اش دستکم 166 بار از از فعل امر " کشتن " سخن رفته است
قرآن به مسلمانان امر ميکند تا کافران را سر ببرند و و در اين کتاب فعل امر " قتل " 31 بار در سوره بقره -22 بار در سوره آل عمران - 23 بار در سوره نسا ء -13 بار در سوره مائده - 4 بار در سوره انعام - 13 بار در سوره توبه - 7 بار در سوره قصص -3 بار در سوره اعراف -5 بار در سوره اسرا - 2 بار در سوره يوسف - يکبار در سوره عنکبوت - دو بار در سوره الکهف - يکبار در سوره طه -2 بار در سوره حج -يکبار در سوره فرقان - يکبار در سوره شعرا - 5 بار در سوره احزاب - دو بار در سوره غافر - و مجموعا 23 بار در سوره های محمد ؛ فتح ؛ هجرات ؛ ذاريات ؛ حديد ؛ حشر ؛ ممتحنه ؛ صف ؛ منافقون ؛ مزمل ؛ مدير ؛ عبس ؛ تکوير ؛ و بروج آمده است ...
حالا آن بنده خدايی که شکر زيادی ميل فرموده و گفته است : اسلام به ذات خود ندارد عيبی - هر عيب که هست از مسلمانی ماست - لابد يا قرآن را نخوانده بود و يا اگر خوانده بود نفهميده بود که قرآن 166 بار فرمان قتل و آدمکشی صادر کرده است .
نوشته شده توس
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...