نوشته : مسعود مشهدی
پامو که گذاشتم تو زندون عین بچه یتیما بودم …اونم زندون تو شهر غريب..! یکی از اینایی که با من اومده بود تو زندون بهم گفت : تا حالا زندون بودی ؟ گفتم : نه ! گفت : معلومه از قیافت !! جرمت چیه ؟ گفتم چک ! گفت چقدر ! گفتم پنج میلیون ! گفت : هر کی پرسید بگو صد میلیون ! گفتم چرا ! گفت بگی پنج میلیون کسی تحویلت نمیگیره ! باید ظرفای بقیه رو بشوری !
همیشه فک میکردم زندون مثه تو فیلماس ! دره اهنی و سلول و اینحرفا ! اما اینجا یه سوله بزرگ بود که چفت در چفت تخت سه طبقه زده بودن … شب که شد به همین رفیقمون گفتم کجا بخوابم ؟ گفت رو زمینم اگه جا گیر بیاری هنر کردی ؟ رو زمینم جا نبود ! گفت : بیا بریم تو بند قاف من رفیق دارم … مثه گوسفند سرم رو انداختم پایین رفتیم تو بند قاف … هوا که تاریک شد دیدم هر سه چهار نفر دور هم جمع شدن و شروع کردن به تریاک کشیدن ! به رفیقم گفتم مامورا نمیان ؟ گفت : شبا نه ! اینجا بند قافه داداش ! گفتم بند قاف یعنی چی ؟ گفت یعنی بند قاتلا ! جفت کردم بد جور ..گفتم یعنی اینا همه قاتل هستن … ؟ گفت : اره داداش … همه منتظر حکم هستن ! مامورا هم میترسن شبا بیان اینجا ! شب روی زمین توی همون بند قاف خوابیدم … چه خوابیدنی ! تا خود صبح بیدار بودم از ترس !
فرداش دنبال همشهریها گشتم که زود پیدا کردم … حرف مشهدیا تو زندون خریدار داشت … تا گفتم بچه مشهدم یکی یکی جمع شدن ! منو بردن پهلوی کامل مرد كلاه شاپويي که بهش میگفتن شاغلام … شاغلام گفت بچه کجایه مشهدی ؟ ادرس دادم و اشنا در اومدیم … جرمش کلاهبرداری بود ! تو محوطه داشتیم راه میرفتیم که یه نفر رو صدا زد … مارو به هم معرفی کرد و بهم گفت رضا اعدامیه …! به رضا گفت همشهریه … هواشو داشته باش … رضا دستمو گرفت و گفت بریم داداش … تو راه پرسید :مایه تیله چی داری ؟ گفتم : ای بدک نیست … دارم یه مقدار …گفت : با چی حال میکنی ؟ گفتم با رفیق باحال ! گفت : نه داداش منظورم ابکی …دودکی … گفتم چی ؟ گفت : حشیش ..تریاک … هرویین … شیشه ..کراک …. عرق …ابجو … هر چی میخوای برات ردیف میکنم ! گفتم نه داداش اهلش نیستم ! گفت : ک..و..ن با حالم اگه خواستی هست ! چشمام گرد شده بود … گفتم رضا جان من نوکرتم … بخدا اهلش نیستم …! گفت : یه دفه بگو بچه پیغمبری دیگه …. اومدی زندون چیکار !؟ مونده بودم این چه جور زندونیه که همه چیز راحت تر از بیرون توش گیر میاد !! حتی ک..و…ن با حال !!