از فرانسه بر میگشتیم سویس. من و رفیقم رسول.سوار قطاری بودیم که از پاریس به زوریخ میرفت ، قطار سه چهار تا واگن بیشتر نداشت. چنان آهسته میرفت انگار به عروسی آقای دانولد ترامپ میرویم !
سال ۱۳۵۶ بودو ایران آهسته آهسته در آتش انقلابی شوم فرو می پاشید .
رسیدیم مرز سویس . قطار ایستاد ؛ دوتا پلیس قلچماق آمدند سراغ مان، با ایما اشاره حالی مان کردند باید پیاده بشویم!
بردند برای بازجویی ؛من همانجا نشستم تا نوبتم برسد.
چند دقیقه ای گذشت ؛ رسول از اتاق بیرون آمد ، با صورتی بر افروخته و مویی پریشان و خشم آگین.
گفتم : چطو شد رسول ؟
شروع کرد به ترکی فحش دادن : کپه اوغلی ننه گهبه! مادر گهبه ها !
پلیسی آمد دستم را گرفت برد توی اتاق.
گفت: کت ات را در بیاور
در آوردم.
پیرهنت را در بیار !
در آوردم
شلوارت را در بیار !
در آوردم
زیر شلواری ات را در بیار !
با تردید پرسیدم : زیر شلواری؟
گفت : در بیار !
در آوردم
تمامی سوراخ سنبه های کفش و لباس و جوراب و کلاهم را با دقتی وصف ناشدنی جستجو کردند . نمیدانم دنبال هرویین و کوکایین میگشتند یا کلاشینکف و خمپاره انداز !
آمدیم بیرون ؛ دیدیم قطار همچنان منتظر ما ایستاده است ؛ سوار شدیم.
مسافران طوری نگاه مان میکردند انگار دو تن از تروریست های بادر ماینهوف را گرفته اند. شاید خیال میکردند ما همان ایلیچ رامیرز سانچز یا همان کارلوس معروف هستیم.
رفتیم توی رستوران چند تا آبجوی کله قوچی خوردیم مست و پاتیل شدیم
من پاشدم به زبان شیرین فارسی خطاب به مسافران گفتم : ریدم توی آن مملکت تان !پدر سوخته های جاکش ! ما دانشجو هستیم ، چه خیال کردید مادر قحبه ها ؟
بیچاره ها از فحش هایم سر در نیاوردند .
خیال میکردند دارم سرود اینترناشنال میخوانم !
همه این بلاها سرمان آمد چونکه سبیل های مان شبیه سبیل های آقای دایی استالین بود !
See translation
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر