آمده بود تبریز ؛ نمیدانم به چه کاری ؛ یادم نمانده است . بگمانم آمده بود دیدن پالایشگاه تبریز .
دو سه سالی به انقلاب مانده بود ، شب که شد در سالن شهرداری تبریز ضیافتی برایش راه انداختند ، ضیافت شام. شرابی و کبابی و باده ای و سیورساتی. سیورساتی در خور صدر اعظم ممالک محروسه . هنرمندان آذربایجانی هم سنگ تمام گذاشتند.
سرها گرم ، مست از باده ناب.
هویدا بسوی مان آمد ، با یکایک مان دست داد ، از حال و روزگارمان پرسید .
چقدر خاکی بود این مرد . چقدر ساده و صمیمی بود این مرد .چقدر خودمانی بود این مرد .
وعده داد برای خبرنگاران تبریزی خانه خواهد ساخت . خانه سازمانی .
پیش از این برای کارکنان تلویزیون خانه ساخته بود ، حالا میخواست روزنامه نگاران را خانه دار کند ، مرگ اما امانش نداد ، دو حجت الاسلام -خلخالی و غفاری- جانش را گرفتند .
آنها آمده بودند برای مان نان و مسکن و آزادی بیاورند ، درد و خون و دربدری آوردند .
حالا چهل و چند سال از مرگ هویدا میگذرد ، بهتر است بگویم چهل و چند سال از قتل هویدا میگذرد ، مردی که بسیار میدانست ، مردی که مثل خود ما بود ، مردی که یک تار مویش به صدتا حجت الاسلام و ثقه الاسلام و آیت الله العظمی می ارزید .
من بارها با او به سفر رفته بودم ، چقدر خوب بود این مرد . گیلان و آذربایجان را با اودرنوردیده بودم
چقدر صمیمی بود این مرد . چقدر ساده وخودمانی بود این مرد .
سعدی است که میگوید : عمل دیوان همچون سفر دریاست . بیم جان دارد و امید نان.
او ساده زیست ، مال و منالی نیندوخت ، جان و مال آدمیان به تعدی نستد ، خونی بر خاک نریخت ، بر قفای مستمندان به ظلم نکوبید ، همان بود که بود ، ساده و صمیمی و خاکی و بی ادعا.
بقول بوالفضل بیهقی « شرارت و زعارتی در طبع وی نبود ، مردی محتشم و فاضل و ادیب بود ».
برای نگاهداشت دل و فرمان آن تاجدار نامدار گریز پا ، به حقارت و ذلت تن در داد و سرانجام جان خویش به باد . حسنک وزیر را میمانست که به عبدوس گفته بود به امیرت بگوی « من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم ، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بر دار باید کرد»
حسنک وزیر را میمانست ، و همچون حسنک وزیر فرجام او رقم خورد .
اما در آن بیدادگاه، خواجه بونصر و خواجه بوالقاسمی نبود که بپرسد « خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ » و به دلداری اش بر آید که« دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید ، فرمانبرداری باید نمود به هر چه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرح است »
« و حسنک قریب هفت سال بر
دار بماند چنانکه پای هایش همه فرو تراشیده و خشک شد ، چنانکه اثری نماند ، تا به دستوری فرود گرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست »
و مادر حسنک زنی بود سخت
جگر آور .
و مادر هویدا ؟ کس ندانست بر او چها رفت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر