در اخرین سال های سلطنت آن خدا بیامرز ! دو روزنامه در تبریز منتشر میشد : روزنامه مهد آزادی و روزنامه آذر آبادگان .
روزنامه مهد آزادی را - که صمد بهرنگی و یارانش ویژه نامه های ادبی اش را منتشر میکرد ند - تعطیل کرده بودند .
من گهگاه - عصر ها - یکی دو ساعتی میرفتم دفتر روزنامه آذرآبادگان در خیابان تربیت و ستون طنز روزنامه را می نوشتم . از آن طنز های آبدوغ خیاری که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمی رسانید . اگر خیلی هنر میکردیم و دل به دریا میزدیم و شجاعت به خرج میدادیم می توانستیم مثلا یقه آقای شهردار را بگیریم و از چاله چوله های خیابان های تبریز بنالیم .اگر خدای ناکرده نا پرهیزی میکردیم و چهار کلام در باره گوزیدن اسب شاه و والاحضرت ها و والا گهر ها میگفتیم و می نوشتیم کارمان به دوستاق خانه همایونی می افتاد و خر بیار و باقلا بار کن .
اتاقی و تلفنی در اختیارم گذاشته بودند و من هر وقت حوصله داشتم میرفتم آنجا می نشستم پرت و پلا می نوشتم . دستمزد خیلی خوبی هم میدادند ، پولی که با آن میشد رفت در بار هتل ایتنرکنتیننتال نشست وهمراه رفقا چهار لیوان آبجوی کله قوچی خورد و به ریش دنیا و ما فیها خندید
مدیر روزنامه مان نماینده مجلس بود . بگمانم از آن نماینده های مادام العمر بود . اهل شعر و ادب و اینحرفها هم بود . اسمش یادم نیست ، سالی یکی دو بار سری به تبریز میزد و دیگر هیچ . روزنامه اش را آقایی بنام ذهتابی می چرخانید که سواد درست حسابی هم نداشت و از روزنامه نگاری هم چیزی نمیدانست .
من در همین روزنامه با یحیی شیدا - نویسنده و شاعر و پژوهشگر تاریخ - آشنا و بعد ها رفیق شدم . یکی دو بار هم در شب شعرشان شرکت کردم که یک مشت پیر و پاتال های عهد قیفعلیشاه میآمدند غزل ها و قصیده هایی در باب زلفان کمند و ابروی کمانی و لبان مکیدنی دلدار می خواندند و از همدندان های خود یک عالمه به به چه چه تحویل میگرفتند .
من آنروزها اساسا با هر نوع شعر عاشقانه و مکش مرگ مایی سخت مخالف بودم و حتی سهراب سپهری و نادر پور و توللی و مشیری را شاعر ان دختر مدرسه ای ها میشناختم .
گاهی اوقات میرفتم توی اتاق یحیی شیدا و با هم گپی میزدیم ، او هم از کشوی میزش یک بطر ودکای فرد اعلای قزوین بیرون میکشید و دوتایی می نشستیم عرق میخوردیم و شعر میخواندیم ومی خندیدیم .
یک مستخدمی هم داشتیم که ظاهرا مثل قطران تبریزی پارسی نمیدانست . آنجا جلوی اتاق مان می نشست برای مان چایی میآورد و خرده فرمایشات مان را انجام میداد . بعد ها فهمیدیم مامور ساواک است و یک بار چنان پرونده ای برای مان ساخت که اگر به " گه خوردم غلط کردم " نیفتاده بودیم کارمان به فلک الافلاک و عادل آباد و اوین میکشید .
یک اکبر آقای اهری هم داشتیم که توی رادیو همکار مان بود . رسما و علنا هم ساواکی بود . عالم و آدم هم میدانستند ، اما همین آقای ساواکی همینکه میدید پای مان توی تله ساواک گیر کرده است و ممکن است برای مان پاپوش درست کنند ؛ بدون اینکه ما خبر دار بشویم وارد عمل میشد و با قسم و آیه و ریش گرو گذاشتن ما را از مخمصه میرهانید .
وقتیکه بعد از انقلاب بگیر و ببند ها شروع شد و ساواکی ها را دستگیر و زندانی میکردند همین اکبر آقای ما را هم گرفته بودند و به زندان انداخته بودند .
من و چند تا از رفیقان دانشجویم پا شدیم رفتیم دادگاه انقلاب شهادت دادیم که اکبر آقا بار ها ما را از مخمصه رهانیده و مستوجب هیچ مجازاتی نیست . این بود که رهایش کردند و ما دین خودمان را به این آدم ادا کردیم .
سالها گذشت و من خیلی دلم میخواست از سرنوشت اکبر آقای اهری خبری داشته باشم تا اینکه بعد ها فهمیدم طفلکی در آتش سوزی خانه اش سوخته و جزغاله شده است .
ادم خوب اگر ساواکی هم باشد آدم خوب است .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر