باران میبارد ؛ شلاق وار ؛ آوایش را می شنوم ، چه نوای دلنشینی دارد .
میبارد تا بشورد و بشوراند ؛ تا غبار ها و تیرگی ها را بزداید
میبارد تا سبزی و سبزینه ببار آورد ، تا نفس گرم خاک را در تن سبزه و گل و ساقه و برگ و گیاه جاری کند .
ناگهان دلشوره ای به جانم می افتد ؛ دلشوره ای نا بهنگام و تلخ و سمج و آزار دهنده.
این دلشوره از چیست و چراست؟ باران که در لطافت طبعش خلاف نیست چرا دلشوره ای چنین سهمگین بر جانم انداخته است ؟مگر قرار نیست در باغ لاله برویاند و در شوره زار خس ؟
در عالم خیال به دور دست ها پرواز میکنم ؛ به سال های دور ؛ دور ؛ دور ؛ سالهایی که گویی هزار ها و هزاره ها از آن گذشته است .
بیاد مادرم می افتم. مادری که عمری در دلشوره و با دلشوره زیست ؛ دلشوره هایی پیدا و پنهان ؛ دلشوره هایی تلخ و سمج.
اگر باران میبارید مادر دلشوره داشت ؛ اگر نمی بارید هم .
دلشوره داشت نکند سقف مان چکه کند .
دلشوره داشت نکند باغات چای مان در هرم داغ آفتاب به شوره زاری بدل شود که تنها خس می پروراند
دلشوره امروزم اما از جنس دیگری است ،
بیاد دهها هزار تن آدمیانی می افتم که خانه و کاشانه خود را در لهیب آتش خانمانسوز جنگ از دست داده اند و اکنون در این سرما و زیر این آسمان لاجوردین سرپناهی ندارند
به کودکانی می اندیشم که بی پناهی و بی سر پناهی را با تلخی جانفرسایی تجربه میکنند .
باران یکریز میبارد ؛ بوی خاک میآید و فرهاد میخواند ؛ برای تسلای دلم لابد :
بفکر یک سقفم
یه سقف بی روزن
یه سقف پا بر جا - محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شب ها لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس طپش دلواپسی
واسه ی شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی......
تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر