به پدرم میگفتم : پدر جان ! بیا امریکا پیش ما ؛ بیا چند ماهی بمان و برگرد . میبرمت هاوایی ! میبرمت لاس و گاس !
میخندید و میگفت : پسرجان ! پس این دار و درخت هایم را چیکار کنم ؟
انگاری دار و درخت ها یش را به جانش بسته بودند
«پدر بزرگ من - خوک چران و قصه گو - چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید جانش را بگیرد ؛ به حیاط میرفت با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....»
پدرم هم با درخت ها حرف میزد . با درختان سیب، انار ، انجیر، عناب ، گلابی و گردو.
ناز و نوازش شان میکرد
همه شان رابا دستان خودش کاشته بود
نمیدانم آیا فرصت خدا حافظی با دار و درخت هایش را یافت یانه؟
با ما که نیافت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر