دیشب شاه را خواب دیدم .جوان تر بنظر میرسید . بنظرم بلند قدتر و لاغر تر بود . شکل و شمایل یک مرد چهل ساله بسیار خوش لباس و خوش قد و بالا را داشت. با موهایی به سیاهی قطران. از آن چهره ها که می توانست هنرپیشه یک فیلم عاشقانه هالیوودی باشد . از آنها که زن ها برای شان غش و ریسه میروند.
نشسته بودیم گپ میزدیم . سالن درازی بود و مردمانی نشسته در آن .
شاه ردیف جلو نشسته بود . هیچ نشانی از آن غرور سلطانی در او نمیدیدم .
گفتم : قربان ! زمانی که شما شاه بودید من دانشجو بودم . چون در یک دنیای ذهنی آرمانی مالیخولیایی میزیستم لاجرم مخالف شما بودم !
هنوز کلامی دیگر از دهانم در نیامده بود که هیاهویی از میان جمعیت برخاست. نگاه کردم دیدم عده ای دست به اعتراض زده اند . کم مانده است بیایند مرا به داغ و درفشی بنوازند.
پرسیدم : برای چه اعتراض میکنید ؟
گفتند : چرا نگفته ای اعلیحضرت ؟او شاه مملکت ماست ! باید بگویی اعلیحضرت!
از خواب پریدم و گفتم : عجبا ! این غوغاییان و غلامان خانه زاد حتی نمیگذارند ما در خواب هم با شاه مملکت مان صادقانه درد دل کنیم ، عجب زمانه شگفتی است !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر