دنبال کننده ها

۱۷ شهریور ۱۴۰۳

پدران و پسران

مرحوم حبیب یغمایی مدیر مجله یغما از هر کسی مطلبی را قبول و آنرا در مجله اش چاپ نمیکرد . اگر نکته ای در خور تذکر بود آن نکته را با رک گویی و صراحت لهجه مخصوصی که داشت توضیح میداد .
روزی باستانی پاریزی در مقاله ای زیر عنوان " چراغی در تاریکی " در باره پدر خودش - مرحوم حاج آخوند - نوشت : پدرم شعرهایی دست و پا شکسته میگفت .
مرحوم یغمایی در پایان آن مقاله چنین نوشته بود :
مرحوم حاج آخوند هم مثل پدر من - منتخب السادات - شعر میگفت ؛ همچنانکه من و دکتر باستانی هم شعر میگوییم . هر دو پدران شعر میگفتند و بد هم میگفتند ولی از پسران بهتر می گفتند !
حبیب یغمایی در روستایی سوت و کور ، در دل کویری سوت و‌کور زاده شده بود . شاعر ‌‌وادیب بود. شعرهایش را در کتاب های درسی خوانده بودیم :
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان بر گرفت و ‌‌زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن‌میگذشت روباهی …
گرشاسب نامه اسدی طوسی را تصحیح و چاپ کرده بود .
کلیات سعدی را همراه محمد علی فروغی تصحیح و به چاپ رسانده بود ،
تفسیر طبری‌را در هفت جلد چاپ کرده بود ، مدیر مجله یغما بود ، سی سال یغما را منتشر کرده بود . از ۱۳۲۷ تا سال شوم ۱۳۵۷ .
صدها مقاله در باره فردوسی و ‌شاهنامه نوشته بود ، سرگذشت پیشگامان مشروطیت را نوشته بود .
آخر عمری ، در همان روستا ، در «خور»در جندق بیابانک ، مدرسه ای ساخته بود ، کتابخانه ای ساخته بود ، ده هزار جلد از کتاب هایش را به همان کتابخانه هدیه داده بود .
کتابداری استخدام کرده بود تا کتابخانه را بچرخاند ، حقوقش را از جیب خودش میداد.
بعدها کتابخانه اش را حسینیه کردند ، کتاب ها گم و گور شدند ، کتاب هایی نایاب .
نامش را از روی کتابخانه اش برداشتند.
در همان روستا -خور و بیابانک - برای خودش آرامگاهی ساخته بود ، بر فراز تپه ای ، به این امید که در سایه سار سروی یا چناری ، تا ابدیت بیاساید .
وقتی مرد ، جنازه اش را به زادگاهش بردند ؛به خور بیابانک.
استادان دانشگاه تهران همراه جنازه اش بودند . یکی شان مرحوم سعیدی سیرجانی.ایرج افشار هم بود . دبیر سیاقی هم بود ، زرین کوب و اسلامی و باستانی پاریزی هم بودند ،
بسیار نام آوران دیگری هم بودند.
خوانده ام ‌و شنیده ام که به فتوای شیخکی ابله ، از قماش همان زاغ سار اهرمن چهرگان بی آب و رنگ ، کودکان را وا داشته بودند بر جنازه او سنگ پرتاب کنند ؛ راست و دروغش را نمیدانم ،
همان بلایی را بر سرش آوردند که بر سر فردوسی:
«در طبران مذکری بود که گفت نگذارم که او‌را در قبرستان مسلمانان دفن کنند که او‌رافضی است»
نامش حبیب یغمایی بود . و این شعر از اوست :
بگذرد این پلید دوران هم
که نمانده است عمر چندان هم
کس در این خانه جاودانه نزیست
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد ، پراکند ، ریزد
بام ها ، سقف ها و ایوان هم
یوم تُبْلىَ السَّرَائرُ است و شود
زیر ‌و رو ، آشکار و‌پنهان هم
ما ملت حقگزاری هستیم !هر کاری که در تصور عقل ناید از ما بر آید !
—————
«تُبْلىَ السَّرَائرُ» : روزی است که بنا بنوشته سوره طارق همه اسرار و رازهای آدمی در آن روز آشکار میشود
May be an image of 1 person
See insights and ads
All reactions:
Siavash Roshandel, Zari Zoufonoun and 118 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر