۱- میگوید :در خیابان صفاییه قم دو تا ماشین عهد عتیق با هم تصادف کرده بودند.
راننده اولی پیاده شد به راننده دومی توپید که: مرتیکه! مگر کوری؟
راننده دومی چماق بدست از ماشینش پیاده شد و به راننده اولی نهیب زد که : کور خودتی مادر قحبه! بجای ماشین باید خر سوار میشدی !
من که شاهد این ماجرا بودم بخودم گفتم حالاست جنگ مغلوبه بشود خون و خونریزی راه بیفتد . احساس وظیفه کردم و گفتم چطور است مداخله کنم ، هر چه باشد من یک روحانی هستم و آنها حرمت لباس و عمامه ام را نگاه میدارند.
پریدم وسط معرکه و دستم را گذاشتم روی شانه یکی از آنها و گفتم : برادر ….
هنوز کلمه برادر از دهانم بیرون نیامده بود که آن آقای چماق بدست برگشت نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :
تو دیگه خفه شو! برو گم شو مرتیکه الاغ!
۲-میگفت : تودانشگاه درس میدادم .با موتور سیکلت میرفتم سر کارم . وقتی کلاس ها تعطیل میشدند یکساعت تو محوطه دانشگاه قدم میزدم نمی خواستم دانشجویانم بفهمند این حجت الاسلامی که استادشان است با عبا و عمامه سوار موتور میشود میآید سر کار .معمولا موتور را سه چهار تا بلاک دورتر پارک میکردم تا چشم دانشجویان به آن نیفتد .
بعد از مدتی حقیقتا از این وضعیت ذله شدم . یک روز دست به آسمان کردم گفتم : خدایا ! خداوندا ! تا کی باید این ذلت را تحمل کنم ؟ نمیشود گشایشی در کارم فراهم کنی ای حضرت باریتعالی؟ ای خدایی که از خزانه غیب ، گبر و ترسا وظیفه خور داری؟
این بار خداوند تبارک و تعالی استغاثه ها و ناله هایم را شنید و بلافاصله به آن پاسخ داد :
همان روز موتورم را دزد برد !
———-
پی نوشت: این ملا نامه ها هر هفته ادامه خواهد یافت البته اگر به تیر غیب ملایان گرفتار نشویم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر