رفتم دور بر خانه ام قدم بزنم . خیابانها و گذرگاهها آنچنان از برگ های هزار رنگ پاییزی پوشیده شده اند که گویی فرشی زمردین بر پهنه زمین گسترده اند .
نوا جونی میگوید : بابا بزرگ ! وقتی میروی قدم بزنی روی برگ ها پا نگذاری ها !
میگویم : چرا عزیزم ؟
یک روز با هم رفته بودیم رستوران . بعد از ناهار آمدیم خیابان قدم بزنیم. برگ های پژمرده حاشیه خیابان را نشانم میداد میگفت: بابا بزرگ ! اینها را می بینی؟ اینها مامان بزرگ برگ ها هستند . می بینی چقدر پیر هستند ؟ یکوقت لگدشان نکنی ها ! میمیرند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر