دنبال کننده ها

۲۴ شهریور ۱۴۰۲

دریغا ویران بی حاصلی که منم


رفتم قدمی بزنم . رفتم درون جنگلی دور و بر خانه ام . همانجا که روزگاری کعبه آمال طلا جویان بود .
من نه به جستجوی طلا ، بلکه به دیدار آهوان و بوقلمون های وحشی رفته بودم .
از آنهمه معدن طلا چیزی بر جای نمانده بود مگر موزه ای و تونلی و عکس هایی بر دیواری.
همسایه ام میگوید درون جنگل خرسی دیده است. من این بار با هشیاری بیشتری به درون جنگل پا نهادم. با خودم میگفتم اگر با خرسی روبرو شوم چه باید کرد ؟ بگریزم ؟ بنشینم ؟ فریاد بر کشم ؟
نم نمک راه میرفتم. دور و برم را می پاییدم . از شما چه پنهان اندکی نیز می ترسیدم.
رسیدم پای درختی. یک درخت گلابی وحشی ! و شاخه ها چنان سنگین از بار گلابی که اگر تکانش میدادم می شکستند. چند گلابی چیدم . چه طعم دلپذیری داشتند.
چند گامی بالاتر رفتم . آنجا درخت سیبی بود . با سیب های سرخ معطر. و شاخه ها لرزان در کشاکش باد .
دیدم طبیعت چه دستی گشاده و چه سفره ای گشاده تر دارد . بی هیچ تنگ چشمی .
سیبی چیدم و خوردم . آنگاه پای درخت سیب لحظاتی آسودم و به زمزمه زمین گوش فرا دادم که میگفت :
«در این گستره ، آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است. »
دریغا ویران بی حاصلی که منم
All reactions:
Mahmood Moosadoost, Aziz Asgharzadeh Fozi and 22 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر