دنبال کننده ها

۱۸ بهمن ۱۴۰۱

پستچی

چقدر پستچی ها را دوست داشتم . پشت پنجره می ایستادم بیرون را نگاه میکردم بلکه پستچی از راه برسد نامه ای از ایران برای مان بیاورد .حتی روزهای یکشنبه هم چشم براه آقای پستچی بودم.
وقتی نامه پدر میرسید همانجا بازش میکردم و می خواندم . سه چهار سطر اول را از حفظ بودم :
« نور چشم عزیزم . امیدوارم از همه بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید ، اگر از احوالات ما بخواهید الحمدالله سلامتی حاصل است و‌ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امیدوارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین »
سطرهای بعدی را با شتاب بیشتری می خواندم. دل توی دلم نبود نکند خبر مرگ خاله ای ، عمه ای ، همسایه ای، خواهری، رفیقی را با خود داشته باشد .
نامه را دوباره از سر تا ته میخواندم . این بار با دقتی بیشتر و هراسی کمتر .
خوشحال میشدم وقتی میدیدم عمه جان و خاله سلیمه و دایی اسماعیل و همسایه روبرویی و پسر حاج آقا ظروفچی برایم سلام رسانده بودند.از ته دل خوشحال میشدم وقتی میفهمیدم خواهر زاده ام دانشگاه اصفهان قبول شده است.از مرگ عبدالله کشاورز رفیق دوران کودکی ام هم بسیار غمگین میشدم . با آه و افسوس میگفتم : عبدالله ؟ عبدالله که سن و سالی نداشت .عبدالله که سالم و قلچماق بود !
آرژانتین که بودم رفته بودم یک صندوق پستی اجاره کرده بودم . هر روز اگر سنگ هم از آسمان میبارید سوار ترن میشدم میرفتم پستخانه .بسرعت از پله های سیمانی بالا میرفتم . با عجله صندوق پستی را باز میکردم. اگر نامه ای نیامده بود دلم میگرفت ، غمگین میشدم .دست و پایم را گم میکردم. میرفتم زیر باران توی خیابان های بوئنوس آیرس بالا پایین میرفتم . یکساعت بعد دوباره بر میگشتم پستخانه. دوباره صندوق پستی را باز میکردم. میگفتم ممکن است در همین یکساعت نامه ای چیزی از ایران رسیده باشد. غروب که می‌شد پیش از آنکه بروم سوار ترن بشوم دوباره میرفتم پستخانه. دوباره میرفتم صندوق پستی ام را باز میکردم . وای اگر نامه ای نرسیده بود . غم های عالم به جانم میریخت.
آمده بودیم امریکا . سی و هفت هشت سال پیش . یکشنبه بود . با بچه ها میخواستیم برویم کنار دریا . رفتم صندوق پستی ام را باز کردم . نامه ای از ایران داشتم . آمدم نشستم توی ماشین . نامه را باز کردم . خبر مرگ مادر را داده بود .
رفتیم کنار دریا .من و زنم کنار ساحل نشسته بودیم گریه میکردیم . بچه ها نمیدانستند چرا گریه می کنیم. دخترم پرسید : چرا گریه میکنید ؟
گفتیم : مادر بزرگ تان مرده است.
بچه ها با حیرت نگاه مان میکردند. مادر بزرگ ؟ کدام مادر بزرگ؟
بچه ها مادر بزرگ شان را هرگز ندیده بودند .
و حافظ بر جانم زخمه میزد که :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
یادتان میآید چقدر پستچی ها را دوست داشتیم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر