امشب روباه ها نمیگذارند پلک روی پلک بگذارم. نمیدانم چه مرگ شان شده است . یک ارکستر سمفونی راه انداخته اند و نعره میکشند .گفتم نکند میخواهد زلزله ای ، سیلی ، چیزی بیاید ؟ مادرم میگفت حیوان ها زودتر از آدمها از زلزله با خبر میشوند .
از مادرم گفتم چیزی یادم آمد . شغال ها میآمدند مرغ ها و اردک های مان را می دزدیدند و میخوردند . مادرم شب تا صبح بیدار میماند تا شغال ها را بتاراند . ریسمان بلندی از این سر باغ به آن سر باغ کشیده بود و هزار جور دیگ و ماشه و لیوان و سه پایه و کاسه حلبی به آنها آویخته بود وشب نیمه شب تکان شان میداد تا خوک ها و شغال ها را برماند .شغال ها اما میآمدند مرغکی یا اردککی را میگرفتند و بسرعت از دامنه کوه بالا میرفتند و توی جنگل گم و گور میشدند .خوک ها هم مزرعه ذرت مان را یک شبه شخم میزدند و دمار از روزگار آنها در میآوردند .
حالا اینجا شغال ها ارکستر سمفونی راه انداخته و نمیگذارند پلک روی پلک بگذارم.
آدم وقتی بیدار میماند هزار جور فکر و خیال به سرش میزند . چه فکر و خیالات هولناکی هم ! گاهی تصمیم میگیرد خودش را دار بزند . گاهی دلش میخواهد دار و ندارش را بفروشد برود غاری، جزیره ای ، قله کوهی ، جایی مخفی بشود تا مجبور نباشد با آدمیان سر و کله بزند .
شغال ها از آدمها فیلسوف میسازند . آدم را وا میدارند بیخوابی و بد خوابی را بهانه بکند و بر بال خیال بنشیند و به دور دست ها پرواز کند .
شغال ها باعث میشوند آدم به پوچی و بیهودگی زندگی پی ببرد ، از خودش بپرسد : خب که چی؟ آمدیم ده سال دیگر وبیست سال دیگر در این چراگاه چریدیم وپروار و پروارتر شدیم . آیا فرجام مان چیزی جز این خواهد بود که شبی یا نیمه شبی همچون« آه » از صفحه روزگار محو ودر بی نهایت ابدیت برای همیشه ناپدید شویم ؟
من هنوز فرق شغال و روباه را نمیدانم . زنم میگوید من از زندگی هیچ نمیدانم . لابدراست میگوید .میگویم همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده اند !.
من سالهای سال میوه و خشکبار و سبزی و سبزینه فروخته ام اما هنوز فرق بین گشنیز و جعفری و شنبلیله را نمیدانم ، فرق بین لوبیا چیتی و لوبیا چشم بلبلی و لوبیا سفید و لوبیا سویا و لوبیا لیما و لوبیا رومی را نمیدانم.
میگویند چهار صد نوع لوبیا وجود دارد من اماافتخار آشنایی با هیچکدام شان را ندارم . فقط میدانم خوردنی هستند . نمیدانم لپه کدام است عدس کدام ! آهوان را دوست دارم . از لاک پشت بدم میآید . با سگ ها مهربانم با گربه ها نا مهربان . چرایش را نمیدانم. فیل و میمون را هم دوست نمیدارم . از شیر وپلنگ و ببر می ترسم . با تحسین و حیرت نگاه شان می کنم اما از آنها می ترسم . چه چشمان زیبا و چه دندان های تیزی دارند . از آدمها نیز می ترسم . مخصوصا از آدم هایی که « برادر » آدم هستند .
آدم ها گاهی از شیر و ببر وپلنگ درنده تر میشوند . برادر ها هم گهگاه زاغ و روباه و مار و شیر و گراز میشوند . کاشکی سگو گربه و گوساله و خر و قاطر و بوزینه میشدند !
میگویند روباه مکار است! من معتقدم روباهان حسابگرند نه مکار .
آدم هایی را دیده ام که دست دوستی بسویت دراز میکنند ، اگر ساده لوح باشی هم دستت را می برند هم سرت را .
کی بود که میگفت :
پسبه هر دستی نشاید داد دست
ای بسا ابلیس آدم رو که هست !
مولانا بود بگمانم .همین مولانا نبود که میگفت :
با مردم زمانه سلامی و والسلام ؟
شغالان اینجا معرکه گرفته اند . نعره میکشند . همنوایی شبانه ارکستر شغالان است. من بیخوابی به سرم زده است . فیلسوف همشده ام . دلم میخواهد به صدای بلند شعر بخوانم . دلم میخواهد آواز بخوانم . دلم میخواهد با ارکستر شبانه شغالان همنوایی کنم .زنم اما خوابیده است . می ترسم بیدار شود . لاجرم با خودم زمزمه میکنم که :
بزن آن پرده دوشین که من از تار تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح باده به دستم
هله ای سرور مستان به غضب روی مگردان
که من از عربده ناگه قدحی چند شکستم
اگر فردا خودمرا دار زدم بدانید و آگاه باشیدتقصیر همین شغالان است .
صادق خان هم از دست همین شغالان بود که خودش را از بند روزگار رها کرد.
کاشکی خوابم ببرد .
اول سپتامبر 2022- شمال کالیفرنیا- چهار و سیزده دقیقه بامداد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر