رفته بودیم دیدن نوه ها . مادر بزرگ برای شان کتلت درست کرده بود
نوه ها یکی دو روزی است مدرسه میروند .
نوا جونی از راه رسید . بغض کرده و با چشمانی گریان .
پرسیدم : چی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
چند دقیقه ای نتوانست چیزی بگوید . سرش را روی زانویش گذاشته بود و های های گریه میکرد .
نگران شدم و گفتم : چی شده عزیزم ؟ به بابا بزرگ نمیگویی چرا گریه میکنی؟
هق هق کنان سگش را نشانم داد و گفت :
Molly is dying
سگ شان Molly سیزده چهارده سال از عمرش میگذرد . حسابی پیر و ناتوان شده است .سرطان گرفته است .موهای صورتش یکدست سپید شده است . روز بروز هم ناتوان تر میشود .
پیش از این هر وقت مرا میدید دوان دوان بسویم میآمد و واق واقی میکرد و دمی تکان میداد و من هم دور از چشم دخترم لقمه ای یا تکه گوشتی در دهانش میگذاشتم اما حالا چنان پیر و ناتوان شده است که میآید کنارم دراز میکشد و فقط نگاهم میکند و توان واق واق کردن هم ندارد
قرار است روز سه شنبه مالی را ببرند بیمارستان و با تزریق آمپولی از درد و رنج پیری و بیماری خلاصش کنند .
وقتیکه میخواستم به خانه ام بر گردم دیدم نوا جونی رفته است سگش را بغل کرده است و دو تایی در آغوش هم به خواب رفته اند .
روز های تلخی در پیش خواهیم داشت
(تصویری است از دخترم آلما و سگ شان مالی - هشت سال پیش)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر