خواهرم روزه میگرفت . یکی دو سال از من کوچکتر بود
توی حیاط خانه مان یکدانه درخت« به » بود . غرق شکوفه . شکوفه های سپید . سپید سپید . انگار چادر سپیدی روی درخت کشیده بودند . من گلبرگ هایش را می کندم می خوردم. شیرین و خوشمزه بود .
خواهرم نگاهم میکرد .
میگفتم: بیا بخور
میگفت : من روزه ام
به خدا و پیغمبر و امام رضا و قمر بنی هاشم قسم میخوردم که شکوفه های درخت «به »روزه را باطل نمیکند. خواهرکم باور نمیکرد . دوباره به ابوالفضل و امام زمان و آسید جلال الدین اشرف و آسید رضی کیا قسم می خوردم . خواهرکم با شک و تردید به حرف هایم گوش میداد .
میگفت : اگر آدم قسم دروغ بخورد همین آسیدجلال الدین اشرف با شمشیر دو دم گردنش را میزند ها !
چند تا گلبرگ را می کندم میدادم دستش میگفتم : بخور خواخور جان !
خواهرکم با اکراه یکی دو تا از گلبرگ ها را میخورد . منتظر میماندم تا آنها را قورت بدهد .
حالا نوبت من بود که به رقص و پایکوبی بپردازم. بالا و پایین می پریدم و میگفتم : دیدی گول ات زدم؟دیدی روزه ت باطل شد؟
و خواهرک بیچاره ام گریه میکرد .
آه از آن کودک ستمکار مظلوم
۱ نظر:
گیلی جان از بچگی مردم آزار بودید.
یک کتک اساسی لازم داشتید.
ارسال یک نظر