دنبال کننده ها

۱۵ اسفند ۱۳۹۸

دیگه نمیخواد نون بخری بابا


 !!می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند
.عموی ماهم با او رفته بود
!!پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که : ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا
———-
: صدیقه خانم داشت برای زنم درد دل می‌کرد. میگفت
وقت زایمانم بود . رفتم بیمارستان . دکتر نسخه ای نوشت داد دست شوهرم گفت : بدو برو این دارو را از فلان داروخانه بگیر
. شوهرم رفت و دیگر پیدایش نشد ! بچه بدنیا آمد و فردایش از بیمارستان مرخص شدم
شنبه شد ، دوشنبه شد ، پنجشنبه شد ، جمعه شد ، شوهرم پیدایش نشد که نشد . خیال کردیم لابد جایی سر به نیست شده است ! خیال کردیم لابد زیر ماشین رفته است
یک هفته بعد سر و کله اش پیدا شد
گفتیم: کجا بودی؟ تو که ما را زابرا کردی عامو!  خیال میکردیم بلایی سرت آمده است . توی قبرستانها دنبالت می گشتیم
شوهرم لبخند احمقانه ای زد و گفت : داشتم میرفتم دواخانه داروهایت را بگیرم . سر راه خوردم به تور چند تا از رفقا! پرسیدم کجا میروید؟
گفتند: کرج باغ آقای فلانی . میایی با ما ؟
!!من هم همراه شان رفتم باغ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر