دنبال کننده ها

۲۹ مرداد ۱۳۹۸

گلف


گلف
آمده است گلف بازی میکند . شکسته و پیر و درب و داغان است . یک پایش هم می لنگد . با چه زحمتی ضربه ای به توپ میزند . توپ ده دوازده متری می جهد . میخندد. همراهانش هم می خندند.
من تماشایش می کنم. با همه پیری و از کار افتادگی شور زندگی در او جاری است .لنگان لنگان خودش را به توپ میرساند. با چه مرارتی ضربه دیگری به توپ میزند . همراهانش برایش هورا می کشند . از ته دل می خندد . انگار قلعه خیبر را فتح کرده است.
به یاد مادرم می افتم. بیاد مادران ایرانی می افتم. مادرانی که در جوانی پیر شده بودند . در چهل سالگی فکر و ذکرشان مرگ و ممات و آن دنیا و نکیر و منکر و فشار قبر و زقوم و جهیم و روز صدهزار سال بود .
مادرم در چهل سالگی لباس رنگی نمی پوشید .به هیچ خدا و پیغمبری هم باور نداشت اما ذهنیت او همان ذهنیتی بود که در کودکی در جان و جهانش ریشه دوانده بود .
لابد شعر سعدی را خوانده بود که :
چو ایام عمر از چهل بر گذشت
مزن دست و پا ، آبت از سر گذشت !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر