دنبال کننده ها

۲۹ خرداد ۱۳۹۶

الکاسب حبیب الله

آنجا ؛ پشت خانه مان  - بر بلندای تپه ای - چند درخت آلبالو و انجیر کاشته بودند .درختان آلبالو چنان در هم تنیده بودند که ریشه و تنه شان را نمیشد باز شناخت . اواخر بهار که میشد گویی چادری قرمز بر روی درختان آلبالو کشیده بودند . درختان سر تا به پا قرمز میشدند .
اینکه کسی بیاید و آلبالو ها را بچیند و به بازار ببرد و بفروشد در مرام ما نبود . اصلا خجالت مان  میآمد که سیب و انار و انگور و انجیر و گلابی و آلبالوی مان را بفروشیم . کسر شان خودمان میدانستیم . چرایش را نمیدانم .
فقط یادم میآید گهگاهی چند کارگر از راه میرسیدند و پرتقال ها و نارنج های مان را می چیدند و در جعبه های چوبی میریختند و می بردند . و میوه های دیگر آنقدر روی درخت ها میماندند تا خشک بشوند وبریزند یا نصیب پرندگان بشوند . 
اوایل تابستان در ختان انجیر پر بار میشدند . چه انجیر های شیرین و درشت و آبداری . پدرم گهگاه صبحها چند تایی انجیر از درخت می چید و به خورد ما میداد . چقدر خوشمزه بودند . 
آنجا - در محله ما - کنار آرامگاه شیخ زاهد گیلانی - نارنجستانی بود که بهارانش با عطر شکوفه های بهار نارنجش مست و مدهوش میشدیم و تابستانها عده ای با دیگ و فرش و قابلمه و چراغ خوراک پزی و قبل منقل شان از راه میرسیدند و پای درختان نارنج  ؛ سفره و فرشی پهن میکردند و هوای تازه ای میخوردند . آبشار خروشانی هم از کنار بقعه جاری بود که خنک ترین و گوارا ترین آب عالم را داشت .آبی که از دل سنگ خزه بسته عظیمی می جوشید و می خروشید و بسمت مزارع برنج سرازیر میشد .
یک روز به مادرم گفتم : مادر !حیف این انجیر ها نیست ؟ نمیشود اینها را بچینیم و بفروشیم ؟ 
مادر گفت : چرا نمیشود ؟ اما ما کسی را نداریم که بچیندشان و بفروشدشان .
گفتم : چطور است خودم اینکار را بکنم ؟ 
مادر با تردید نگاهم کرد و گفت : تو ؟ ببینیم و تعریف کنیم . 
ما هم غیرتی شدیم و آستین هایمان را بالا زدیم و با تردید و هراس از نخستین درخت بالا بلند انجیر بالا رفتیم و و اگر چه دست و بال مان زخم  و زیلی شد و به خارش افتاد و کهیر زد اما توانستیم یک عالمه انجیر بچینیم و بسلامت از آن بالا بالا ها پایین بیاییم . آمدیم پایین . خب ؛ حالا چه کنیم ؟ اینها را چطوری آب کنیم ؟ چطوری به پول تبدیل شان کنیم ؟ .آخر مردم چه میگویند ؟ نمیگویند نوه آقای حاج خلیل خان شیخانی  به چنان والزاریاتی افتاده است که دارد انجیر فروشی میکند ؟ . آخر پدر بزرگ مان با آن عمامه سه منی اش برای خودش کیا بیا و اهن و تلپ و برو بیایی داشت . 
دل به دریا زدیم و گفتیم : گور بابای حاج خلیل آقای عمامه سه منی . اصلا گور بابای اتول خان رشتی . راه بیفت پسر !
انجیر ها را گذاشتیم توی یک سبد و ترسان و کمی هم شرمسار راهی آرامگاه شیخ زاهد گیلانی شدیم . آنجا صد ها زوار در سایه سار درختان نارنج نشسته بودند و هندوانه و خربزه و خیار میخوردند و سیگار میکشیدند و می گفتند و می خندیدند . 
رفتم گوشه ای زیر درختی به انتظار مشتری نشستم . اولین مشتری من آقایی بود با یک بیژامه راه راه و یک زیر پیراهن رکابی سفید . آمد سراغ من و نگاهی به انجیر ها انداخت و گفت : چند ؟ 
گفتم : دانه ای پنج قران 
نگاه خریدارانه ای به انجیر ها انداخت و گفت : همینطوری سبدش را چند میفروشی ؟ 
گفتم : نمیدانم 
گفت : ده تومان !
آقا ! آنوقت ها ده تومان خیلی پول بود .میتوانستیم پنج بار به سینما استخر لاهیجان برویم و فیلم های هرکول و بروس لی تماشا کنیم . 
گفتیم : باشد . 
ده تومان بما داد و انجیر ها را ریخت توی یک سینی بزرگ و رفت 
آقا ! این اولین بار توی زندگی مان بود که انگاری بلیط بخت آزمایی مان برنده شده است . افتان و خیزان و شلنگ تخته زنان و شاد و شنگول به سوی خانه دویدیم واسکناس ده تومانی را به مادرمان نشان دادیم و گفتیم : مادر ! از امروز ما با هم شریک !
مادر اسکناس ده تومانی را از ما گرفت و یک پنج تومانی تا خورده معطر بما داد و دست محبتی هم به سرمان کشید یعنی مرحبا ! آفرین ! این را میگویند یک آقا پسر حسابی !لابد توی دلش هم میگفت : گور بابای اتول خان رشتی !
آقا ! سرتان را درد نیاوریم . این ده تومان چنان زیر دندان مان مزه کرد که یواش یواش از انجیر فروشی ارتقا ء مقام پیدا کردیم و شدیم سیب فروش و پرتقال فروش و انار فروش . حتی شیر و ماستی را که روی دست مان باد میکرد میبردم لاهیجان به ِیک آقای نحیف شیره ای مفلوکی که در گرما و سرما و باد و باران و سیل و بوران  کنار خیابان ماست میفروخت میدادم تا برای ما بفروشد و نصف پولش را بابت حق العمل برای خودش بردارد و نصف دیگرش را بدهد بما . 
بعد ها که دیگر یواش یواش ریش و سبیل مان داشت در میآمد پول ها را جمع میکردم و بجای دیدن فیلم های بروس لی میرفتم کتاب میخریدم و مدام کتاب میخواندم و همین کتابخوانی چنان کاری دست مان داد که تا همین امروز بقدرتی خدا حتی یک روز آب خوش از گلوی مان پایین نرفته است و هنوز هم نمیرود و تنها سرمایه مان هم در این سگستان و سنگستان چندین هزار جلد کتاب است که نمیدانیم اگر فردا کپه مرگ مان را بگذاریم چه بلایی بر سرشان خواهد آمد . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر