دنبال کننده ها

۲۲ اسفند ۱۳۹۵

اروج ....و اروجعلی

در روزگار ماضی - در ایام نوجوانی - چند ماهی معلم بودم . معلم دهکده ای در منطقه باراندوز چای اورمیه .  اسم ده مان قرالر آق تقی . اگر بخواهی به فارسی ترجمه اش کنی بگمانم یعنی سیاهان سپید تقی !
یک کلام ترکی نمیدانستم . آها!  چرا ؟ یک کلمه ترکی بلد بودم : یاخچی !
توی مدرسه اتاقکی داشتم با یک تختخواب تا شوی فلزی و یک چراغ موشی و یک والور و دو سه تا کاسه بشقاب  و دوتا پتوی سربازی . خیال میکردم چه گوارا شده ام .
پیرمردی داشتیم نامش اروج . یک کلام فارسی بلد نبود . میآمد مدرسه را آب و جارو میکرد و گهکاه میرفت از بقالی فسقلی ده مان خرت و پرت هایی برای شام و ناهارم میخرید .
شب که میشد ده بیست ها از روستایی ها ریسه میشدند میآمدند خانه ام . خانه که چه عرض کنم ؟ میآمدند می نشستند چپق میکشیدند . چای مینوشیدند . میگفتند و می خندیدند . آواز میخواندند . دم دمای صبح راه شان را میکشیدند و میرفتند . نه میتوانستم بخوابم . نه می توانستم کتاب و مجله بخوانم . نه یک کلمه حرف هایشان حالیم میشد .  رادیو هم نداشتم . فقط میگفتم : یاخچی . یاخچی ...منظورم این بود که : پدر آمرزیده ها ! میشود دست از سرمان بردارید تا  ما هم کپه مرگ مان را بگذاریم ؟
یک اروج دیگر هم داشتیم . اروجعلی صدایش میکردند . درسخوان ترین و با هوش ترین شاگرد مدرسه ام بود . مترجم من هم بود . بعد تر ها دکتر شد ؛ اما پیش از آنکه بتواند مرهمی بر زخمی بگذارد در ماجرای شلیک موشکی به هواپیمای ایر باس ایرانی دود شد و به هوا رفت . وقتی خبر مرگش را شنیدم در بوئنوس آیرس بودم . روزها و روزها گریستم .
بهار که رسید قرالر آق تقی مان گلباران شد . از زمین و آسمان گل و شکوفه میبارید . همه جا غرق در گل و شکوفه بود . عصر ها میرفتیم توی باغات سیب و زرد آلو  پای درختان پر شکوفه می نشستیم و خیالبافی میکردیم . چه آرزوهای دور و درازی هم داشتیم . بیخود نیست که شاعر میفرماید : ای بسا آرزو که خاک شده .
برای ناهارمان ماست را با دوشاب قاطی میکردیم و با نان تنوری می خوردیم . خوشمزه ترین غذای عالم بود .
اروج مان ؛ یک شب دندانش درد گرفته بود . بیچاره پیرمرد از درد بخود می پیچید . توی دست و بال مان حتی آسپیرین هم نداشتیم .
اژدر از راه رسید . یک انبر دستی کت و کلفت برداشت و افتاد بجان دندان اروج بیچاره . یک پایش را گذاشته بود روی دوش اروج و با انبر دستی دندانش را میکشید . . حالا پس از پنجاه سال انگاری درد اروج را در تن و جانم حس میکنم .
تابستان هنوز از راه  نرسیده بود که بار و بندیلم را برداشتم ورفتم در غبار زمان و زمانه گم شدم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر