دنبال کننده ها

۲۴ اسفند ۱۳۹۵


گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم ......
گاهگداری ما با جناب آقای سعدی علیه الرحمه بابت برخی فرمایشات متشرعانه شان در باب یهودان و گبران و ترسا یان و کم التفاتی ایشان به علیامخدرات محترمه و سخنانی چون " برو زن کن ای خواجه هر نو بهار - که تقویم پارینه ناید بکار " و ایضا فرمایشاتی از قبیل " به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو " دست به یقه میشویم و کلی هم قال و مقال راه می اندازیم که بیا و تماشا کن . اما وقتی غزل های ناب عاشقانه شان را میخوانیم میگوییم خدایا ! خداوندا ! پروردگارا ! ای کریمی که از خزانه غیب - گبر و ترسا وظیفه خور داری ؛ آیا زیبا تر از این شعری میتوان سرود ؟
گاهگداری هم خودمان را بباد ملامت میگیریم که : آخر ای بنده بی خدا  ! شما میخواهی با دیدگاه تی تیش مامانی انسانگرایانه امروزین تان به داوری بنشینی و جناب سعدی علیه الرحمه را به محکمه بکشانی ؟ آیا در تمامی تاریخ ادبیات هزار و چند صد ساله مملکت - به استثنای حافظ جان - کسی را می توانی پیدا کنی که در غزلسرایی به پای سعدی برسد ؟ لاجرم زبان در کام میکشیم و آن سخن حکیمانه حکیم توس را تکرار میکنیم که :
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
 یکی از زیبا ترین غزل های سعدی غزلی است که هر وقت میخوانمش زخمه ای بر قلبم و زخمی بر جان و روانم میزند . غزل این است
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش
به جفایی و قفایی نرمد عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
 هر وقت این شعر را میخوانم یاد شوریدگی ها و شیدایی هاو پریشانحالی های روزگاران گذشته می افتم و دلم میخواهد دوباره جوانی از سر گیرم و در کوچه باغهای سرزمین دور دست عزیزم زیر باران راه بروم و این شعر را زمزمه کنم :
گفتم از ورطه عشقت به صبوری بدر آیم
باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر