دنبال کننده ها

۹ خرداد ۱۳۹۵

آقای جیم با تراکتور میآید !

آقای جیم با تراکتورش آمده بود مزرعه را شخم بزند .
آقای جیم نود و چند سالی دارد اما هوش و حواسش بهتر از هوش و حواس خود ماست .
نیم ساعتی گذشت و دیدیم از قار قار تراکتورش خبری نیست . به خودمان گفتیم :
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
رفتیم سراغش. دیدیم روی تراکتور نشسته است و سرش پایین است .  خیال کردیم سکته ای  ؛ مکته ای ؛ چیزی کرده است .
ترس برمان داشت و صدایش کردیم : آقای جیم ؛ حالت خوب است ؟
سرش را بلند کرد و گفت : من حالم خوب است اما نمیدانم این تراکتور لاکردار چه مرگش است که دیگر روشن نمیشود .
رفتیم سه چهار باری سوییچ تراکتورش را چرخاندیم و دیدیم قار قار میکند اما روشن نمیشود .
گفتیم : آقای جیم ؛ حالا باید چیکار کنیم ؟
گفت : باید به میکانیک مان زنگ بزنیم بیاید تعمیرش کند .
گفتیم : میکانیک تان کجاست حالا ؟
گفت : رفته است مسافرت ؛ یک هفته دیگر بر میگردد.
گفتیم : حالا تکلیف مان چیست ؟
گفت : هیچی ! جنابعالی ما را سوار ماشین تان میکنید میرسانید خانه مان .
گفتیم : آی بچشم ! اما دیدیم آقای جیم نمیتواند تکان بخورد .
پرسیدیم : چه تان شده آقای جیم ؟
گفتند : ای آقا ! این کمرمان دیگر راست نمیشود .چنان دردی میکند که نمیتوانم تکان بخورم . آی گور پدر هر چه دکتر و پرستار است !
رفتیم یک چارپایه پیدا کردیم و آوردیم گذاشتیم کنار تراکتور بلکه آقای جیم بتواند از آن بالا پایین بیاید . گفتیم : بفرما ! حالا بیا پایین
ناله ای کرد و گفت : آقا جان ! من نمیتوانم از جایم تکان بخورم شما میفرمایید بیایم پایین ؟
گفتیم : می خواهید آمبولانس خبر کنم ؟
گفتند : نه آقا ! میآیم پایین .
نیم ساعتی از چپ به راست و از راست به چپ غلتیدند اما نتوانستند از تراکتور پایین بیایند .ناچار رفتیم آقای جیم را بغل کردیم و با چه والذاریاتی آوردیمش پایین . حالا میخواهیم سوار ماشین خودمان بکنیم اما مگر طفلکی میتواند قدم از قدم بر دارد ؟ دوباره بغل شان کردیم و با چه مکافاتی گذاشتیمش توی ماشین خودمان . رفتیم یکدانه نوشابه خنک هم برایش آوردیم تا خدا نکرده توی ماشین مان به رحمت خدا نرود و دست مان را توی پوست گردو نگذارد .
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . گفتیم : آقای جیم خانه تان کجاست ؟
گفتند : همین جاده را بگیر و مستقیم برو ! بعدش شروع کرد فحش دادن به هر چه دکتر و پرستار است
نیم ساعتی از توی مزارع راندیم . رسیدیم سر چهار راهی .
پرسیدیم : چپ یا راست ؟
گفتند : بپیچید به چپ!
پیچیدیم به چپ . بیست سی مایلی رفتیم . بیست سی بار دیگر به چپ و راست پیچیدیم تا رسیدیم به مزرعه دیگری . خیال کردیم خانه آقای جیم همینجاست .خواستیم پیاده اش کنیم . گفتند : نه آقا جان ! خانه ام که اینجا نیست . من صندلی چرخدارم را اینجا گذاشته بودم .
پیاده شدیم و رفتیم صندلی چرخدارش را با چه مشقتی تپاندیم توی ماشین خودمان ( ماشین خودمان هم از آن وانت های شاسی بلند است که ما میگوییم تانک )
- خب ؛ حالا کجا برویم ؟
-برو به راست . برو به چپ ؛ بپیچ به راست . بپیچ به چپ .
سیصد بار هم به چپ و راست پیچیدیم تا رسیدیم به دولتسرای آقای جیم .  دیدیم دولتسرای ایشان فی الواقع خانه سالمندان است با یک مشت پیر و پاتال های زهوار در رفته .
با چه مکافاتی آقای جیم را از ماشین مان پیاده کردیم و نشاندیمش روی صندلی چرخدارش . خواستیم راه بیفتیم بیاییم سر کار و زندگی مان . رو کرد بما و گفت : من اینجا را دوست ندارم
پرسیدیم : چرا آقای جیم ؟
گفت : اینجا پر از آدمهای پیر و پاتال است که هنری جز حرف زدن و ورور کردن ندارند .
توی دل مان گفتیم نه اینکه حضرتعالی خیلی جوان هستید !
بر گشتیم آمدیم سر کارمان . همکاران مان تا ما را دیدند گفتند : آقا چه بلایی بسرتان آمده ؟
نگاهی توی آیینه به خودمان انداختیم و دیدیم پیراهن تازه ای را که امروز پوشیده بودیم چنان خاک آلود شده است که باید بیندازیمش توی آشغالدانی .
حالا تراکتور آقای جیم اینجا روی دست مان مانده است . نمیدانیم میکانیک آقای جیم اصلا پیدا میشود یا نه ؟ نمیدانیم آقای جیم آنقدر زنده میماند که بیاید تراکتورش را ببرد یا نه ؟ ما که از خیر شخم زدن گذشتیم .





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر