دنبال کننده ها

۸ بهمن ۱۳۹۱

چه مهمان هایی ....!!

پیر مرد بیچاره ؛ صبح کله سحر پا میشود و یک مشت آت و آشغال توی وانت اش میریزد و از این سر کالیفرنیا به آن سر کالیفرنیا میرود تا با فروش چهار تا مربا و عسل و هله هوله دیگر ؛ چرخ زندگی اش را بچرخاند و محنت حاتم طایی را نکشد . 
دیروز آمده بود سراغم . دیدم از زور خستگی نای راه رفتن ندارد .توی نی نی چشمانش خون نشسته بود . 
پرسیدم : چه خبر ها ؟؟ 
گفت : چه بگویم والله !؟ از کله سحر آمده ام بیرون . دویست سیصد مایل رانندگی کرده ام . حالا باید بروم خانه مهمانداری کنم ! آنهم چه مهمان هایی ؟!
گفتم : مهمانداری ؟ 
گفت : یکی دو ماهی است سه چهار تا از فک و فامیل ها از ایران آمده اند اینجا . کنگر خورده و لنگر انداخته اند .هیچ هم حالی شان نیست که بابا ! من و همسرم هفتاد و چند سال از عمرمان گذشته است . کارمان شده است پختن و شستن و شستن و پختن !تازه حضرات هر غذایی را هم نمی خورند . باید حتما ارگانیک باشد . کاشکی میمردیم و از شر اینجور مهمانها خلاص میشدیم .
دلم برای پیر مرد سوخت . بد جوری هم سوخت . اما کاری از من ساخته نبود . یاد این شعر افتادم :
 میهمان گر چه عزیز است ولیکن چو نفس 
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود ............

۱ نظر:

ناشناس گفت...

http://www.facebook.com/behrooz.yasemi

ارسال یک نظر