پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد ؛ به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....
ژوزه ساراماگو - نویسنده پرتغالی
برنده جایزه نوبل سال 1988
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر