دنبال کننده ها

۵ اسفند ۱۳۸۹


ROSEMARY


" رز مرى " يك مزرعه دار امريكايى است ، دويست سيصد هكتار باغ گيلاس دارد و خودش مزارع و باغاتش را سرپرستى ميكند .
حدود شصت سالى از سنش گذشته است ، اما وقتيكه به مزرعه ميآيد ، چنان چسان فسانى ميكند كه انگار مى خواهد به مهمانى آقاى دانولد ترامپ برود !
من سالهاست كه با رز مرى دوست هستم ، دوست كه چه عرض كنم ؟ چندين سال است كه با او داد و ستد دارم .مشترى شماره ى يك محصولات مزارع او هستم . مرا خيلى دوست دارد و هواى مرا هم دارد .
هر سال موقع كريسمس ، هديه اى همراه با يك كارت تبريك برايم ميفرستد و در شب سال نو ، تلفنى به من ميزند و سال جديد را تبريك ميگويد .
در مزارع گيلاس " رز مرى " صدها كارگر مكزيكى كار ميكنند ، رز مرى با وجوديكه زبان اسپانيولى نمىداند ، اما با بيشتر كارگرها ، رابطه ى خيلى صميمانه اى دارد .
رز مرى ، با چشمان آبى و موهاى طلايى اش ، هنوز هم زيباست ، هنوز هم با انرژى و قدرت تمام ، باغات و مزارعش را سرپرستى ميكند .
شوهرش جوانتر از خود اوست ، او هم يك امريكايى تمام عيار است . هميشه خدا پوتين خوشرنگى به پا دارد و يك كلاه بزرگ تكزاسى به سر ميگذارد ، توى مزرعه بالا و پايين ميرود و دست به سياه و سفيد نمى زند . من اسمش را گذاشته ام مترسك ..!!
رز مرى ، از اول صبح ، در دفتر كارش مى نشيند و به اين و آن تلفن ميزند تا محصولاتش را بفروشد . در واقع رز مرى سلطان گيلاس شمال كاليفرنيا است .
رز مرى ، مرا به ياد مادرم مى اندازد . مادرى كه سالهاست زير خاك خفته است .
مادرم نيز ، يك رز مرى ايرانى بود ، با اين تفاوت كه بجاى چسان فسان كردن هاى آنچنانى ، صبح كله سحر ، چادر شبش را به كمرش مى بست و راهى باغات چاى ميشد .
مادرم ، دهها هكتار باغ چاى داشت ، اما باغدارى هم در ايران مصيبتى بود ، گاهى خشكسالى مى آمد ، گاهى سيل و طوفان مى آمد . گاهى كارگر پيدا نميشد ، و مصيبت بزرگ اين بود كه هيچكس ، جز كارخانه هاى دولتى ، چاى را نمى خريدند .
مادر ، از كله سحر تا بوق شام ، از اين باغ به آن باغ ميرفت ، در آن دماى خفه كننده ى تابستان ، از صبح تا شب ، در باغات چاى سگدويى ميكرد ،و سر انجام ، كسى نبود كه چاى چيده شده را بخرد .
رز مرى اما ، نه از تگرگ و سرما مى هراسد ، نه از خشكسالى و طوفان ، اگر محصولات مزارع و باغاتش را نفروشد ، اگر تگرگ ببارد ، اگر طوفان همه جا را زير و رو كند ، رز مرى خم به ابرو نمى آورد . چون ميداند كه دولت ، خسارت هاى او را پرداخت خواهد كرد . اما مادرم ، همواره در هول و ولاى اين بود كه اگر تگرگ ببارد .... اگر خشكسالى بشود .... اگر كارخانه هاى دولتى چاى ما را نخرند ....اگر ....اگر.....اگر......و هزارها اگر ديگر ....
مادر ، اما امروز ، زير خاك ، راحت خوابيده است .ديگر نگران تگرگ و طوفان و خشكسالى نيست ، اما ، مادرهاى ديگر چطور ؟؟
قصه را كوتاه كنم ، دارد يواش يواش اشكم در ميآيد ....

۴ نظر:

ناشناس گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

گیله مرد جان از اینکه احساساتی شدی ،کاملا ترا درک میکنم ولی ابرار جان دیگه قرار نبود ایران را با امریکا مقایسه بکنی .همین مقایسه های مع الفارق بود که جمهوری اسلامی را مثل بختک بر ما حاکم کرد ،حالا تو بعد از ۳۲ سال همان اشتباه جگرسوز را باز مرتکب میشوی ؟!چند تا جمهوری اسلامی را باید ببینی تا متنبه شوی ابرار جان ؟ چایکاران زمان شاه ممکنه که جاه و جلال کشاورزان امریکا را نداشتند ولی مانند دیگر قشر های جامعه از حد اقل های معیشتی بر خوردار بودند تی جان قربان ! فکر نکن فقط هالو ها اینجا را می خوانند ،بل آدم های اهل بخیه هم ممکنه گذار شان اینجا بیفته ! خلاصه بخای کمونیست بازی در بیاری تناقضات حضرت عالی بر ملا میشه .

ناشناس گفت...

آيا به نظر شما اگر تزيينات و آيينه كاريهاي اطراف ضريح امامان شيعه برداشته شوذ بازهم حمارهايي يافت ميشوند كه از سرو كول يكديگر بالا روند و تحت تاثير اين عظمت و تقدس (ساختگي) فرار گيرند؟؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

آفرين به هوش و ذكاوت CHARIARكهبطز موشكافانه اي مچ گيله مرد جان راسربزنگاه گرفت.درود بر تو اي عزيز

ارسال یک نظر