دنبال کننده ها

۴ آذر ۱۳۸۹

بنگاه شوهر یابی ...!!!!!

رفته بودیم کوه . دور و بر های شیراز . حکایت سی سال پیش است . من بودم و پنج - شش تا دختر دم بخت از قوم و خویش ها .
رسیدیم به دامنه کوهی که دخترکی ده - دوازده ساله ؛ گله گوسفندی را می چرانید .
تشنه مان شده بود . به دخترک نزدیک شدیم و گفتیم : دختر جان ! این نزدیکی ها ؛ چشمه آبی ؛ رود خانه ای ؛ جویباری ؛ چیزی نیست ؟؟

دخترک ته دره را نشان مان داد و گفت : بروید آنجا . خانه مان آنجاست . مادرم بشما آب خواهد داد .
رفتیم پایین دره ؛ پای کومه ای تو سری خورده و دود زده و گلی . دخترک هم همپای ما آمد پای کومه . زنی پای تنور نشسته بود و عرق ریزان نان می پخت .
سلامی کردیم و گفتیم : مادر جان ! میشود کوزه ای آب به ما بدهید ؟

زن روستایی از جایش بلند شد و رفت برای مان یک کوزه دوغ آورد . دوغ را با ولع و لذت نوشیدیم . من دست توی جیبم کردم و چند تا اسکناس در آوردم و خواستم پول دوغ را بدهم .
زن روستایی خودش را عقب کشید و گفت : چه پولی آقا ؟ شما مهمان ما هستید .

پای تنور نشستیم و گپ زدیم . از همه چیز . از گرانی . از جنگ . از خوار و بار کوپنی ....

زن روستایی رو بمن کرد و با لحن التماس آمیزی گفت :
آقا ! می توانم یک خواهشی از شما بکنم ؟
گفتم : بفرمایید مادر جان !
دخترک ده - دوازده ساله اش را نشانم داد و گفت : میشود شوهری برایش پیدا کنید ؟؟!!
من هم پنج - شش تا از دختر های دم بختی را که همراهم بودند نشانش دادم و گفتم : مادر جان ! من مادر مرده اگر عرضه اینجور کار ها را داشتم اول برای اینها شوهر پیدا میکردم ..

۱ نظر:

ناشناس گفت...

:)
زیبا بود. درود و آفرین به گیله مرد نازنین

ارسال یک نظر