اين داستان كوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اينكه نويسنده ملزم شد هركجا واژه ي سبز به كار رفته به رنگ زرد تغيير دهد. من نمیدانم نویسنده این داستانواره چه کسی است . اگر دوستان نویسنده اش را می شناسند لطفا اطلاع بدهند تا حق به حق دار برسد . *********
شاگرد راننده اتوبوس مرتب
داد ميزد : زردوار ، زردوار ... بدو
حركت كرديم ... زردوار جا نمونی ...
زردعلي نفس زنان خودش را به
اتوبوس رساند ، نوجواني زرده رو كه
هنوز پشت لبش زرد نشده بود ، يك
كيسه گوجه زرد را به زور با خود حمل
ميكرد ، بعد از اينكه كيسه ي گوجه
زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت
نفسي تازه کرد و سوار شد
حق داشت نفس نفس بزند ، طفلكي
از زرده ميدان تا ترمينال با آن
بار سنگين گوجه زرد پياده آمده بود
زردعلي چند ماهي ميشد كه از
زردوار آمده بود تهران براي كار ،
او در يك مغازه ي زردي فروشي شاگرد
شده بود ، تمام روز با ميوه جات و
زرديجات سر و كار داشت و گاهي به
سفارش مشتري زردي هم پاك ميكرد ،
آخر وقتها هم فلفل زردهاي درشت را
به سفارش كبابي محل جدا ميكرد.
حالا در موسم زرد بهار با اشتياق
فراوان قصد برگشت به روستاي
سرزردشان را داشت. دلش براي خوردن
زردي پلو كنار خانواده پر ميزد
فكر ميكرد امسال حتما خواهرش
دوباره براي باز شدن بختش تمام وقت
زرده گره زده است ، در اين بهار
کاملا زرد با آن زرده زاران بكر و دست
نخورده ، دويدن روي تپه هاي سرزرد
غلتيدن روي زرده ها ديوانه اش
كرده بود
هنوز شاگرد راننده فرياد
ميكرد : زردوار بدو كه حركت كرديم
زردوار بدو........
راننده اتوبوس داشت براي
همكارش تعريف ميكرد كه چطور مامور
راهنمايي رانندگي بر سر عبور از
چراغ زرد كه زرد نبود بلكه زرد بود
او را متوقف و طلب رشوه كرده
بود
زردعلي بيقرار حركت كردن
اتوبوس بود ، از سر بي حوصلگي
تزئينات جلوي اتوبوس را از نظر
ميگذرانيد ، خرمهره هاي آويزان از
آينه - دسته گلها و زرده هاي روي
داشبورد پرچم زرد و سفيد و قرمز
ايران - شعري كه قاب شده به ستون
وسط چسبيده بود (من چه زردم امروز)
كنار زردعلي سيدي با شال و
كلاه زرد نشسته بود ، بيتابي او را
كه ديد با لهجه ي زردواري گفت : چيه
فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد ،
چرا اينقدر نگراني؟ زردعلي با
ناراحتي جواب داد : اينجوري كه
معلومه نصف شب ميرسيم زردوار ، سيد
كلاه زردش را روي سر جابجا كرد و
ادامه داد : بالاخره ميرسيم حالا
يك كم دير بشه چه اشكالي داره ؟ بعد
يك مشت چاغاله ي زرد ريخت تو مشت
زردعلي و گفت : برگ زرديست تحفه ي
درويش .
تقريبا همه به تاخير در حركت
اتوبوس اعتراض داشتند جز دختري كه
در صندلي سمت چپ زردعلي نشسته بود
با چشماني زرد كه سرگرم خواندن
روزنامه ي كلمه زرد بود . در همين
بين بود كه ناگهان يكي از نيروهاي
ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با
تحكم گفت : اين اتوبوس توقيفه ،
راننده با دستپاچگي پاسخ داد : چرا ؟
ما كه خلافي ... ، ولي قبل از آنكه
جمله ي راننده تمام شود با باتوم
محكم كوبيد روي شيشه و نعره زد:
مرتيكه حالا ديگه اتوبوس زرد تو
جاده راه ميندازي؟
مسافرها از ترس يكي يكي
پياده ميشدند ،راننده قصد اعتراض
بيشتر به مامور را داشت كه پيرمردي
او را نصيحت كرد : زبان سرخ سر زرد
ميدهد بر باد ... زردعلي هاج و واج
مانده بود
دختر چشم زرد آرام زمزمه
ميكرد : دستهايم را در باغچه
ميكارم ... زرد خواهد شد
...ميدانم ... ميدانم........
۷ نظر:
http://www.youtube.com/watch?v=_pG7wEQAuUU
in video ro bebinid va in bisharafharo shenasai konid
نمیدونم بخندم یا گریه کنم! هی
واقعاً جالب بود و بعد از تبسمی که در زمان خواندن این مطلب به روی لبم بود،در پایان بی اختیار آه عمیقی از نهادم بیرون آمد.
به هر حال ما توی ایران کم بدبختی داشتیم که حالا این درگیری ها هم اضافه شده و به روایتی:گل بود و به زرده نیز آراسته شد!
بسیار زیبا بود، تمام عناصر یک داستان کوتاه تاثیر گذار را داشت. آفرین
sky:ما این مزدورا رو زرد میکنیم.
خوشحالم اینجارو پیدا کردم . ادبیات درستی و اینجا می بینم که به من کمک میکنه برای ایده گرفتن هم جای خوبیه !
سلام
كار قشنگي بود و با ظرافت و حوصله خوبي بهش پرداخته شده
ممنون از وقتي كه برامون گذاشتي
هميشه زرد زرد باشي تا دچار مشكل نشي؟؟؟؟
ارسال یک نظر