حالا وقتی به پشت سرم نگاه میکنم می بینم که ای خدای من ! در این شصت و دو سال چه ماجرا ها که بر ما نگذشته است . یاد مادرم می افتم که در حسرت دیدارم در خاک غنود . بیاد پدرم می افتم که در آخرین روز های زندگی اش مرا نمی شناخت و و قتی تلفنی با او صحبت میکردم نمیدانست حسن کیست و در کجاست ! فقط می گفت : ببخشید از اینکه نتوانستم از شما خوب پذیرایی کنم . گمان میکرد من یکی از دوستانش هستم و شرمنده بود که از من پذیرایی شایانی نکرده است . بیاد برادرم می افتم که پس از سی سال در دوبی دیدمش و با خودم گفتم : خدای من ! داداش خوشگل من چقدر پیر شده !!
حالا امروز من در مرز شصت و دو سالگی قرار گرفته ام و می بینم که زمان بسرعت برق و باد گذشته است و برف پیری بر روی و موی ما نشسته است .
امشب ؛ شب شکر گزاری است و قرار است تمامی فک و فامیل به خانه ما بیایند و با هم شام بخوریم و از طبیعت و زمین مهربانی که اینهمه نعمت در کف ما نهاده است سپاسگزاری کنیم .
من احساس غریبی دارم . دلم برای همه عزیزانم تنگ شده است . عزیزانی که سی سال است ندیده مشان . دوستانی که در بهار جوانی به داس خونخواران اسلامی پرپر شده اند . من هیچوقت گمان نمیکردم که به شصت و دو سالگی برسم . هیچوقت تصور اینکه به پیری گام بگذارم به مخیله ام راه نیافته بود . اما ؛ امروز ؛ اینک پیری ؛ و اینک موهای سپید . و دلی که هنوز جوان است
عکسی را که می بینید عکس من و پسرم الوین است . الوین حالا بیست و یکساله شده و در دانشگاه درس می خواند . بزودی دکتر خواهد شد . شباهت غریبی به خود من دارد . هم از نظر قیافه ؛ هم از نظر اخلاق و رفتار .
اینکه آیا به شصت و سه سالگی خواهم رسید یا نه هیچکس نمیداند . اگر به شصت و سه سالگی هم نرسیدیم چه باک .
بقول شاملوی عزیز : فرصت کوتاه بود ؛ و سفر جانکاه بود . اما هیچ کم نداشت . بجان منت گذارم .
۱ نظر:
تولدتون مبارک آقای گیله مرد عزیز . امیدوارم سالهای طولانی زنده باشید و ما هم از برکت قلم شیرین شما همیشه شیرین کام بمانیم. :-)
ارسال یک نظر