رفته بودم معلم شده بودم. معلم روز مزد . ماهی صدوپنجاه تومان حقوق میگرفتم . همه آقای مدیر صدایم میکردند
روستایی که من آقای مدیرش بودم حدفاصل بین لاهیجان و سیاهکل بود .
روستایی با یک جاده خاکی پر سنگلاخ ، غبار آلود ، با یک قهوه خانه دود زده ، یک بقالی دووجبی ، یک کارخانه برنجکوبی ودیگر هیچ . نامش دهسر .
اتاقکی بمن داده بودند در طبقه دوم خانه ای قدیمی با بامی سفالین . ناهار و شامم را هم میدادند . هر شب جایی مهمان بودم . مهمانم میکردند .
شاگردانم سی چهل تایی میشدند، دختر و پسر . و برخی از آنها بسیار باهوش ؛ و دخترکانی بسیار زیبا .
دخترکانی چنان زیبا که میشد در یک عصر جمعه دلتنگ ، غزلی تازه برای شان سرود .
من هفده سالم بود .بی یال وکوپال . معصوم و بی ریش و سبیل چه گوارایی ، اما در آرزوی چه گوارا شدن ! شاگردانم پنج شش سالی از من کوچکتر بودند .
در دانشگاه تهران پذیرفته شده بودم اما میدانستم پدرم توان پرداخت شهریه و هزینه زندگی تهرانم را ندارد . عشقی جانسوز نیز به جانم افتاده بود . دانشگاه را رها کردم و معلم شدم. باید یکسال میماندم تا به خدمت سربازی فرا خوانده شوم .
و ماندم .
و اینک از آن روزهای خوب و دلنشین ، خاطره ای مانده است و یادی ، و چند عکس .
و نمیدانم بر سر دانش آموزانم چه آمده است
( بعد تر ها آقا مدیر روستای تو سری خورده دیگری شدم در ارومیه ، در منطقه باراندوز چای ، چند ماهی پاییدم و رهایش کردم . نامش قرالر آقا تقی )
و اما در هر جای دنیا که بودم همواره آرزو میکردم کاشکی میتوانستم روزی روزگاری به میهنم باز گردم و در روستایی دور آقا مدیر کودکان سرزمینم باشم