اینجا در حیاط خانهام نشستهام. زیر درخت کاج. دارم کتاب میخوانم. یاس و داس میخوانم.
هلیکوپتری میآید بالای سرم چرخ میزند. میرود و میآید. بالا و پائین میرود. در یک دایره چرخ میزند و چرخ میزند. آرامش صبحگاهیام را درهم میشکند.
ناگاه به خیالم میرسد نوهام – نوا – اینجا کنارم نشسته است. میترسد. خودش را به من میچسباند. قلب کوچکش تلپ تلپ میزند.
خودم را در غزه و تل آویو میبینم. خودم را در یمن و کابل و اکراین میبینم. در حلب و دمشق و بغداد و طرابلس میبینم.
خیال میکنم هلیکوپتر بالای سرم موشکاندازش را بسویمان – بسوی من و نوهام – نشانه گرفته است.
با دستپاچگی نوهام را در آغوش میکشم و به درون خانه میخزم.
اگر هلیکوپتر خانهام را نشانه بگیرد به کجا میتوانم گریخت؟
آه! ای انسان، شرمت باد!