دنبال کننده ها

۲ تیر ۱۴۰۳

شرمت باد

اینجا در حیاط خانه‌ام نشسته‌ام. زیر درخت کاج. دارم کتاب می‌خوانم. یاس و داس می‌خوانم.
هلیکوپتری می‌آید بالای سرم چرخ می‌زند. می‌رود و می‌آید. بالا و پائین می‌رود. در یک دایره چرخ می‌زند و چرخ می‌زند. آرامش صبحگاهی‌ام را درهم می‌شکند.
نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است. نمی‌دانم آن پائین در خیابان چه خبر است. آیا دنبال مجرمی فراری می‌گردد؟ آیا کسی از زندان گریخته است؟ نمی‌دانم.
ناگاه به خیالم می‌رسد نوه‌ام – نوا – اینجا کنارم نشسته است. می‌ترسد. خودش را به من می‌چسباند. قلب کوچکش تلپ تلپ می‌زند.
خودم را در غزه و تل آویو می‌بینم. خودم را در یمن و کابل و اکراین می‌بینم. در حلب و دمشق و بغداد و طرابلس می‌بینم.
خیال می‌کنم هلیکوپتر بالای سرم موشک‌اندازش را بسوی‌مان – بسوی من و نوه‌ام – نشانه گرفته است.
با دستپاچگی نوه‌ام را در آغوش می‌کشم و به درون خانه می‌خزم.
اگر هلیکوپتر خانه‌ام را نشانه بگیرد به کجا می‌توانم گریخت؟
آه! ای انسان، شرمت باد!
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Zari Zoufonoun and 728 others

شرعیات

از خراسان آمده است . یکی دو هفته ای میماند و بر میگردد.کشاورز است و اهل خاک .
میگویم: چرا بیشتر نمیمانی؟
میگوید : نمی توانم . دار و درخت هایم را چه کنم ؟
انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته اند .
پدرم هم همینطور بود . هر وقت میگفتم بابا چرا نمیآیی امریکا پیش ما ؟ در جواب میگفت : پسر جان ! پس این دار و درخت هایم را چه کنم ؟ دار و درخت هایش به جانش بسته بود .
پدرم پنجاه ساله بود که از میهنم گریختم . به چه جرمی ؟ نمیدانم .
پدر بیست سال دیگر هم زیست اما تصویری که از او در ذهن خود دارم هنوز تصویر مرد پنجاه ساله ای است که خطی بسیار خوش داشت و در روزگار کودکی مان شب های زمستان برای مان کتاب می خواند .
نامه هایش را هنوز دارم . نامه هایش را همیشه اینطوری شروع می‌کرد :
«نور چشم عزیزم ! امیدوارم از همه بلایای ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید . اگر از احوالات ما بخواهید ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امیدوارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین ».
دعای پدرم اما هیچگاه مستجاب نشد
پیر مرد از خراسان آمده است . کشاورز است . آمده است فرزندان و نوه هایش را ببیند . بانوعی شیفتگی و حیرت و حسرت به بزرگراهها و آسمانخراش ها و مزارع سر سبز و کانال های آبرسانی که از درون مزارع و باغات میگذرند نگاه می کند و می گوید :
خداوند بهشت را به اینها داده است وعده اش را به ما
آنگاه می پرسد :
چه وقت اینها را ساخته اند ؟
میگویم : همان زمانی که ما درس شرعیات می خواندیم !
May be an image of flower
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, John Mahmoudi and 151 others

۲۸ خرداد ۱۴۰۳

بلای عینک

پنجاه شصت سال عینکی بودیم . آنوقت ها که جوان بودیم رفته بودیم یکی از این عینک های دوزاری خریده بودیم گذاشته بودیم روی چشم مان تا به ما بگویند آقای روشنفکر! محض احتیاط یک قبضه ریش پروفسوری هم گذاشته بودیم تا روشنفکری مان تکمیل بشود . هر وقت هم میخواستیم به خیابان برویم یکدانه مجله پنجقرانی فردوسی میخریدیم میگذاشتیم جیب کت مان تا همگان بدانند این عالیجنابی که اینجا باد توی غبغب مبارکش انداخته سلانه سلانه راه می رود یک فقره روشنفکر ناب وطنی است .
بعد ها فهمیدیم ای بابا ! این چشمان بابا قوری گرفته مان از روز ازل عیب و ایراد داشته و دنیا را تیره و تار میدیده ایم . لاجرم رفتیم دکتر و عینکی شدیم.
پنجاه شصت سال با بلای عینک دست به گریبان بوده ایم ، گاهگداری عینک مان را گم میکردیم. گاهی روی پیشانی مان مانده بود کورمال کورمال دنبالش می گشتیم . گاهی می شکست و نمیدانستیم باید چه خاکی بسر کنیم
پریروز گفتیم علی الله ! چطور است برویم پای عمل جراحی ! رفتیم عمل کردیم
آه خدای من ! چه سعادتی! حالا دنیا را زیباتر می بینیم ، خانه مان بنظرم سپیدتر و تمیز تر میآید. بی عینک می خوانیم . بدون عینک می نویسیم . فقط مانده ایم حیران چطوری به دیگران حالی کنیم ما هنوز همچنان روشنفکریم ؟
بگمانم مجبوریم دوباره برویم یکی از آن عینک های دوزاری بخریم بگذاریم روی چشم‌مان تا خدا نکرده یکوقتی چیزی از روشنفکری مان کم نشود !
May be an image of eyeglasses
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, John Mahmoudi and 138 others

بمان پسر جان

( به بهانه روز پدر )
۱- پدر می‌گفت: کجا می‌روی پسر جان؟ همینجا بمان. به این باغ‌ها و دار و درخت‌ها برس. می‌خواهی بروی آنسوی دریاها که چه؟ که چه بشود؟ این خانه درندشت را می‌بینی؟ این باغات چای و این نارنجستان‌ها را می‌بینی؟ چطور دلت می‌آید این‌ها را بگذاری و بگذری؟
۲- پدردستم را گرفته بود میبرد مدرسه. انگار هزار سال پیش بود . باران نم نمک می بارید. سر کوچه تکه نانی افتاده بود . پدر خم شد . نان را برداشت . بوسید . گذاشت لای درز دیوار.
آنوقت رو بمن کرد و گفت: نعمت خداست . نباید زیر دست ‌و‌پا باشد.
۳- مادر آمده بود فرودگاه. با خودش یک چمدان نان و مربا و کلوچه آورده بود. یک چمدان کامل.
می‌گفت: تا برسید آمریکا گرسنه نمانید.
نمی‌دانست ما به دورترین نقطه دنیا می‌رویم. نمی‌دانست آرژانتین کجاست. نامش را نشنیده بود. نمی‌دانست به سرزمینی می‌رویم که گامی دیگر سقوطی است به ژرفای سیاهی ‌های آنسوی زمین. آرژانتین. آخر دنیا. ته دنیا. سرزمین آتش . Tierra del Fuego
۴-مادر در آرزوی دیدن فرزند سر به خاک نهاد و پدر در غبار فراموشی و خاموشی و پریشانی گم شد.
آه پدر جان! نبودم تا در آن روزهای تلخ خاموشی و فراموشی دستت را بگیرم. نبودم تا عرق از پیشانی‌ات پاک کنم.
هنوز صدایت در جان و جهانم طنین انداز است: کجا می‌روی پسر جان؟ بمان. این نارنجستان را می‌بینی؟
آه! پدر جان، چه بر سر نارنجستان‌ها آمده است؟ آن درخت لیلکی سرفرازم کجاست؟
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 137 others