تابستان بود . از آن تابستان های 
داغ .  شاه و شهبانو میآمدند اهواز  .
در فرودگاه اهواز سپهبد بقراط جعفریان -  فرمانده لشکر 92 زرهی و استاندار خوزستان - پیش از آنکه هواپیمای شاه به زمین بنشیند از  مقامات محلی و بزرگان شهر که برای استقبال  صف کشیده بودند در خواست کرد بسبب گرمای شدید هوا از خوشامد گویی به شاه و شهبانو خود داری کنند تا آنها مجبور نباشند لحظات بیشتری را زیر آفتاب سوزان جنوب بمانند .
هواپیمای شاه به زمین نشست . سپهبد جعفریان پای پلکان هواپیما خیر مقدم مختصری گفت .  شاه و شهبانو آمدند از برابر صف مستقبلین رد بشوند .
در صف مستقبلین  آقایی بود بنام حکیم شوشتری . این آقای حکیم شوشتری که بعد ها به نمایندگی مجلس شورایملی هم رسید در اهواز یک روزنامه چهار ورقی منتشر میکرد بنام خاک نفت .
 وقتی شاه و شهبانو به صف روزنامه نگاران رسیدند آقای حکیم شوشتری دست کرد توی جیبش کاغذی بیرون آورد و شروع کرد به خواندن :
شاهنشاها ! علیا حضرتا !
اما همینکه سرش را بلند کرد چشمش افتاد به سپهبد جعفریان که پشت سر شاه ایستاده بود و چنان چشم غره ای میرفت که زهره آدم آب میشد . 
آقای حکیم شوشتری کاغذ را تا کرد گذاشت توی جیبش و گفت :
اعلیحضرتا ! علیا حضرتا ! دیگر عرضی ندارم
-------
*** سپهبد بقراط جعفریان در بهمن  ۵۷ در آن هنگامه خون و جنون بسبب تیر اندازی اراذل اسلامی  به هلیکوپترش به قتل رسید
طرح از : اردشیر محصص



