سفر آب ، سفر خاک «۶»
(مکزیک)
رفتیم به تماشای شهر کانکون. خیال میکردیم شهری است با ویژگی های منحصر بفرد .از هتل مان تا مرکز شهر سی چهل کیلومتری بود . راندیم . در ترافیکی سنگین . گرمای هوا نود درجه فارنهایت . و شرجی.
از اینجا تا مرکز شهر هتل ها و آسمانخراش هاست .بیست طبقه و سی طبقه و پنجاه طبقه .مدرن و سوپر مدرن. صدها و شاید هزار ها .بلواری بطول سی کیلومتر به مرکز شهر میرسد . بلواری بسیار زیبا . با درختانی شبیه درخت خرما .اما همینکه به مرکز شهر میرسی خودت را در میدان شوش و خیابان ناصر خسروودروازه دولاب میبینی. شهری بی روح. بی هیچ درختی. بی هیچ سایه و سایبانی . با ترافیکی سرسام آور . و هوایی که بوی گازوییل میدهد . و مردمی که چندان به قوانین رانندگی اعتنایی ندارند . اینجا شباهت هایی به دوبی دارد . دوبی هم دو بخش دارد . شهر قدیم و شهر جدید . آنجا هم کشاکش دو جهان را بصورتی عریان می بینی . وقتی وارد شهر قدیم میشوی انگار به هزار سال پیش پرتاب شده ای . همه چیز بوی هزار سال پیش را میدهد اما وقتی به شهر جدید میآیی با خودت میگویی اینجا دیگر کجاست ؟ کره مریخ است ؟ نکند به کره مریخ آمده ام .
میخواهیم پیاده بشویم گشتی در شهر بزنیم . اما پارکینگ پیدا نمی شود . دور خودمان می چرخیم اما نمی توان جایی برای پارک پیدا کرد . اتوبوس ها ومینی بوس ها و تاکسی ها در هم میلولند . سری به فروشگاه والمارت میزنیم که پارکینگ درندشتی دارد . قیمت اجناس چندان تفاوتی با قیمت امریکا ندارد .گشتی در یکی از خیابانها میزنیم و سوار ماشین می شویم و میآییم هتل مان.
در یکی از رستوران های همین مجموعه شام خوشمزه ای میخوریم و میآییم به لابی هتل . اینجا دخترکی ویولون مینوازد . و چه زیبا می نوازد .برخی از مهمترین آثار موسیقی کلاسیک جهان را با هنرمندی تمام می نوازد و ما را مسحور میکند .
آمده ام بخوابم . خوابم نمی برد . دوست دارم بروم کنار اقیانوس قدم بزنم . تا صبح قدم بزنم . ستاره ها را بشمارم .ببینم کدام ستاره ای از خوشه کهکشان جدا میشود و بسوی زمین می غلتد . اما پیری درماندگی میآورد . و من درمانده میشوم .
نمیدانم چرا یکباره به یاد دوران نوجوانی ام افتادم . دورانی که یادش همیشه با من است . همه اش تقصیر این ایرانه خانم زیباست
«رفته بودم قالیبافی یاد گرفته بودم.کلاس چهارم پنجم دبستان بودم. داده بودم یک دار قالی کوچولودرست کرده بودند با خودم میبردمش مدرسه . آقای فهیم معلم نقاشی و کار دستی مان بود . بچه ها رفته بودند اره مویی خریده بودند تخته سه لا را می بریدند ماشینی ،خانه ای ،کالسکه ای ، چیزی میساختند اما من رفته بودم کارگاه سیار قالیبافی راه انداخته بودم
بچه ها زنگ تفریح دورم جمع میشدند قالیبافی ام را تماشا میکردند.هنوز یاد نگرفته بودم چطوری گل و بوته نقاشی کنم . همینطور کامواهای رنگ وارنگ را ردیف میکردم میآمدم بالا . آنقدر قالیبافی را دوست داشتم که شب ها پس از نوشتن مشق هایم میرفتم توی اتاق مهمانخانه می نشستم قالی می بافتم .
بالاخره بک روز قالیبافی ام به سرانجام رسید . یک قالی کوچولوی چار وجبی بافته بودم که خیلی برایم عزیز بود . هروقت مهمان خانه مان میآمد مادرم کلی از قالیبافی ام تعریف میکرد و میگفت : پسر جان ! برو قالی ات را بیار به عمه آفاق نشان بده ! برو قالی ات را بیار به عمو اسدالله نشان بده.
مادام که در ایران بودم این قالی چار وجبی را با خودم به اینجا و آنجا میکشاندم. قابش گرفته بودم روی دیوار خانه ام میآویختم . بعد ها که آواره کشور ها و قاره ها شدم نمیدانم چه بر سر قالی عزیزم آمد. همانطور که نمیدانم آنهمه کتاب هایی را که با خون جگر خریده بودم چه سرنوشتی پیدا کردند . آنچه میدانم این است که از خانه پدری چیزی باقی نمانده است. آن خانه باشکوه در دامنه شیطان کوه با آن تالار چوبی اش فرو ریخته و فرو پاشیده است . باغ ها و باغستان به کام گیاهان هرز فرو رفته و خشکیده اند .
پدر و مادر در حسرت دیدارم به خاک رفته اند . به خواب ابدی رفته اند . و من نمیدانم چرا اکنون در اینجا . در اینسوی اقیانوس ها . در مکزیک . در نیمه شبی . در حالتی نه خواب و نه بیداری . یکباره بیاد همه آن یادهای زیبا افتاده ام .
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا ، خانه در آنجا
با توام ایرانه خانم زیبا
کاکل از آن سوی قاره ها بپرانی
یا نپرانی
با تو خدایی برهنه ام آنجا
بی تو گدایم
ببین ، گدای کوچه دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا
شعر : رضا براهنی