رفیقم نوشته است در دو ماه چهار صد صفحه کتاب خوانده است
گفتیم : ای آقا ! خوش به حال شما که چنین موهبت عظمایی نصیب تان شده است. کاشکی ما هم می توانستیم نه چهار صد صفحه بلکه چهار صفحه کتاب در چهار سال بخوانیم !
ما وقتی کتابی را باز میکنیم چشمان مان شروع میکند به ناز و غمزه! می بینیم حروف پا در آورده و عینهو سربازان گمنام امام زمان جلوی صورت مان رژه میروند .اول خیال میکنیم عینک مان عیب و علتی دارد . عینک را صد بار بر میداریم و دو باره میگذاریم روی دماغ مبارک مان اما می بینیم حروف دارند با هم مسابقه میدهند . میرویم عینک مان را تمیز میکنیم ، می بینیم همان است که بود . عصبانی میشویم و سر حروف داد میزنیم که : آقا جان! مگر اینجا میدان اسبدوانی است که اینطوری با هم مسابقه گذاشته اید ؟
هنوز ناله و ندبه مان تمام نشده است که چشمان مان شروع میکند به خاریدن . میگوییم نکند این آخر عمری داریم کور میشویم ؟بعدش رودخانه سپید رود از چشمان مان جاری میشود . چهار صفحه میخوانیم و رهایش میکنیم. می ترسیم در آب چشم مان غرق بشویم!
ناچار به کتاب های صوتی پناه می بریم . هنوز ده دقیقه نمیگذرد که خواب می ربایدمان! هنوز آن شاهزاده سوار بر اسب سپید به خواب مان نیامده است که ارکستر شغالان همنوایی و همنوازی اش را آغاز میکند. بیدار میشویم . دیگر خواب به چشمان مان نمی آید .دوباره به همان کتاب صوتی پناه می بریم و روز از نو روزی از نو.
یاد آن بینا ترین نا بینای جهان - خورخه لوییس بورخس - شاعر و نویسنده نامدار همولایتی ام می افتم . رفته بودیم زیارتش . در محله پالرمو . بوئنوس آیرس . همراه استادم همیلسه و چند دانشجوی کنجکاو دیگر .
کور بود . کور کور . سال ها بود که دیگر زمین و آسمان را نمی دید . از در و دیوار خانه اش کتاب میبارید ، روزگاری رییس کتابخانه ملی آرژانتین بود .
میگوید :خداوند کوری را همزمان با صدها هزار جلدکتاب بمن اعطا کرده بود .
چقدر مبادی آداب بود این مرد .چقدر زیبا سخن میگفت . چه لهجه زیبایی داشت وقتی با زبان انگلیسی فصیح از ویرانه های مدور میگفت . از هارون الرشیدمیگفت .از نیشابور و خیام میگفت . از چاقو کش ها و پا انداز ها و لات های بار اندازهای بوئنوس آیرس میگفت ، از محله پالرمو .لا بوکا . کاباژیتو .مون سرات. بلگرانو . سان تلمو. پورتو مادرو….
از خوان پرون نفرت داشت . پرون او را از ریاست کتابخانه ملی بر داشته بود . حکمی هم به دستش داده بود . او را بازرس بازار مرغ و ماکیان کرده بود!
در هزار تو هایش پرسه میزدم . گیج و مات مانده بودم . به خود میگفتم : این دیگر کیست ؟ این دیگر چه اقیانوسی است ؟
از این حرف ها بگذریم. حال و احوال تان چطور است؟ انشاالله تعالی که کیف تان کوک و دماغ تان چاق است !
اگر از احوالات ما بخواهید ما اینجا با گل ها و دار و درخت های مان خوشیم ، اما بلدیه مبارکه ما را از آبیاری گل های مان منع میفرماید و ما چون به اخم و تخم ها و عر و تیز های شان بهایی نمیدهیم هر ماه یک جریمه کمر شکن بابت دو قطره آب برای مان میفرستند که مجبور میشویم به نان و اشکنه ای بسازیم و جریمه ها را بپردازیم تا گل های نازنین مان همچنان سیراب بمانند و هر صبح و شام بما لبخند بزنند( حالا خدا را شکر که ما اهل نماز و روزه وغسل های واجب و مستحب و غسل ارتماسی و نمیدانم غسل مس میت و این حرف ها نیستیم و گرنه صورتحساب مان بابت همان دو قطره آبی که بابت دست نمازمان حرام کرده بودیم سر به فلک میزد )
گاهی میگوییم اگر گل ها نبودند چه دنیای هشلهفی میداشتیم ها !
حال و احوال گل های خانه تان که خوب است انشاالله؟!
سلام ما را به ایشان برسانید لدفا( همان لطفا سابق)