نخبه کشی و پدر کشی و برادر کشی و فرزند کشی ؛ یکی از ویژگی های حیات تاریخی ماست و این داستان غم انگیز و غمباری است که قرنها ادامه داشته و هنوز هم ادامه دارد .
تاریخ را ورقی بزنیم:
*پسر بزرگ شاه عباس صفوی که به " صفی میرزا " معروف بود ؛ جوانی نیکو رفتار و ملایم طبع و مهربان و دلیر بود و ارکان دولت صفوی و نیز مردم ایران به او محبت و علاقه بسیار نشان میدادند . بهمین سبب نیز شاه عباس همواره از جانب او نگران بود و با آنکه پسر را دوست میداشت همیشه می ترسید که روزی مخالفانش با او همدست شوند و کاری را که خود او با پدرش کرده بود تکرار کنند .
سختگیری ها و قساوت شاه عباس - که به کوچکترین بهانه ای نزدیک ترین و فداکارترین سرداران خود را می کشت - مایه وحشت و نگرانی امیران و بزرگان کشور بود . بهمین جهت برخی از سر داران بر ضد شاه همدست شدند و در پایان سال 1023 هنگامیکه شاه به گیلان رفته بود ؛ پنهانی نوشته ای را در اتاق صفی میرزا انداختند که اگر برای قبول پادشاهی ایران آماده باشد ؛ وسایل این کار را فراهم خواهند ساخت .
صفی میرزا از این پیشنهاد که او را به کشتن پدر و تصرف تاج و تخت ایران بر می انگیخت ؛ چندان بیمناک شد که بی درنگ آن نوشته را نزد شاه برد و در کمال راستی و سادگی بدو سپرد .
شاه نیز بظاهر پسر را نوازش کرد ولی در باطن چنان بیمناک شد که هر شب دو سه بار خوابگاه خود را تغییر میداد
در همان روز ها ملا مظفر گنابادی ؛ از منجمان دربار نیز به شاه گفت که خطری متوجه اوست و چون شاه عباس به احکام نجومی و پرت و پلاهای آخوند های دربار ایمان داشت معتقد شد که قطعا پسرش قصد جان او را دارد و کشتن فرزند خود را پیش از آنکه فتنه ای بر انگیزد واجب شمرد و به قرچقای خان سپهسالار کل ایران فرمان داد تا صفی میرزا را به قتل برساند . اما این سر دار پاکنهاد از کشتن فرزند شاه خود داری کرد و شاه نیز یکی از غلامان خود بنام اوزون بهبود را که در قساوت و خونریزی همتا نداشت به کشتن پسر خود مامور کرد . این مرد نیز بی درنگ به انجام ماموریت شوم خود پرداخت و در روز سوم محرم 1024 قمری در یکی از کوچه های رشت با صفی میرزا روبرو شد .
ولیعهد تیره روز که از گرمابه بیرون آمده بود سوار بر قاطری به خانه میرفت . بهبود بیک سر راهش را گرفت و گفت : صفی میرزا ؛ پیاده شو ! قبله عالم خواسته است که تو بمیری . و سپس با دو خنجر کاری ؛ کارش را ساخت .
شاه عباس پس از کشتن صفی میرزا ؛ از گیلان به مازندران و از آنجا بقصد اصفهان حرکت کرد .چون به قزوین رسید روزی همه سرداران و کسانی را که به همدستی صفی میرزا متهم بودند به دربار خواند و در کمال مهربانی با ایشان طعام خورد ولی دستور داد که به همگی شراب زهر آلود دادند تا پیش چشمش بمیرند .
همین آقای شاه عباس کبیر که خود را " کلب آستان علی " یعنی سگ درگاه علی میخواند در همان شهر قزوین به بهبود بیگ فرمان داد که سر پسر جوان خود را ببرد و نزد او ببرد !
از صفی میرزا دو پسر مانده بود : یکی سلیمان میرزا و دیگری سام میرزا
شاه عباس در سال 1030 فرزند خود محمد میرزا را که به خدا بنده میرزا معروف بود کور کرد و یکسال بعد که میخواست به قند هار لشکر کشی کند پسر کوچکتر خود امامقلی میرزا را ولیعهد خویش خواند و برای اینکه او را در پادشاهی رقیبی نماند فرمان داد که سلیمان میرزا پسر بزرگ صفی میرزا را هم کور کردند . اما همین آقای شاه عباس کبیر !آخرین پسر خود امامقلی میرزا را هم کور کرد و چون دیگر فرزندی نداشت که جانشین وی شود سام میرزا نوه خود را به ولیعهدی بر گزید . نوشته اند که شاه این جوان را بسیار دوست میداشت اما برای اینکه هوش و ذکاوتش سرداران و بزرگان کشور را متوجه او نسازد دستور داده بود همه روزه یک نخود تریاک به او بدهند تا همیشه خمار و بی حس و تنبل باشد و بیهوش و کودن بار آید .
سام میرزا وقتی که با نام شاه صفی بجای شاه عباس بر تخت سلطنت ایران نشست چندان خونسرد و خواب آلود و بی حال بود که پزشکان به شرابخواری تشویقش کردند شاید حس و حرارتی پیدا کند .
برای اینکه این آقای شاه عباس کبیر را بیشتر بشناسید باید داستان دیگری را برایتان نقل کنم .
نوشته اند که : روزی سربازی نامه ای به شاه عباس نوشت و ضمن یاد آوری فداکاریهای خود در جنگ های متعدد ؛ از شاه استدعا کرد دستور بفرمایند حقوقش کمی اضافه شود . شاه سرباز را به حضور طلبید و دستور داد آنقدر شلاقش زدند تا زیر شلاق مرد .بعد نویسنده آن نامه را هم بحضور خواست و به بهانه اینکه خطش بد بوده است دستور داد تا دستش را بریدند !
براستی که چه جانورانی بر ایران حکومت کرده و میکنند .
تاریخ را ورقی بزنیم:
*پسر بزرگ شاه عباس صفوی که به " صفی میرزا " معروف بود ؛ جوانی نیکو رفتار و ملایم طبع و مهربان و دلیر بود و ارکان دولت صفوی و نیز مردم ایران به او محبت و علاقه بسیار نشان میدادند . بهمین سبب نیز شاه عباس همواره از جانب او نگران بود و با آنکه پسر را دوست میداشت همیشه می ترسید که روزی مخالفانش با او همدست شوند و کاری را که خود او با پدرش کرده بود تکرار کنند .
سختگیری ها و قساوت شاه عباس - که به کوچکترین بهانه ای نزدیک ترین و فداکارترین سرداران خود را می کشت - مایه وحشت و نگرانی امیران و بزرگان کشور بود . بهمین جهت برخی از سر داران بر ضد شاه همدست شدند و در پایان سال 1023 هنگامیکه شاه به گیلان رفته بود ؛ پنهانی نوشته ای را در اتاق صفی میرزا انداختند که اگر برای قبول پادشاهی ایران آماده باشد ؛ وسایل این کار را فراهم خواهند ساخت .
صفی میرزا از این پیشنهاد که او را به کشتن پدر و تصرف تاج و تخت ایران بر می انگیخت ؛ چندان بیمناک شد که بی درنگ آن نوشته را نزد شاه برد و در کمال راستی و سادگی بدو سپرد .
شاه نیز بظاهر پسر را نوازش کرد ولی در باطن چنان بیمناک شد که هر شب دو سه بار خوابگاه خود را تغییر میداد
در همان روز ها ملا مظفر گنابادی ؛ از منجمان دربار نیز به شاه گفت که خطری متوجه اوست و چون شاه عباس به احکام نجومی و پرت و پلاهای آخوند های دربار ایمان داشت معتقد شد که قطعا پسرش قصد جان او را دارد و کشتن فرزند خود را پیش از آنکه فتنه ای بر انگیزد واجب شمرد و به قرچقای خان سپهسالار کل ایران فرمان داد تا صفی میرزا را به قتل برساند . اما این سر دار پاکنهاد از کشتن فرزند شاه خود داری کرد و شاه نیز یکی از غلامان خود بنام اوزون بهبود را که در قساوت و خونریزی همتا نداشت به کشتن پسر خود مامور کرد . این مرد نیز بی درنگ به انجام ماموریت شوم خود پرداخت و در روز سوم محرم 1024 قمری در یکی از کوچه های رشت با صفی میرزا روبرو شد .
ولیعهد تیره روز که از گرمابه بیرون آمده بود سوار بر قاطری به خانه میرفت . بهبود بیک سر راهش را گرفت و گفت : صفی میرزا ؛ پیاده شو ! قبله عالم خواسته است که تو بمیری . و سپس با دو خنجر کاری ؛ کارش را ساخت .
شاه عباس پس از کشتن صفی میرزا ؛ از گیلان به مازندران و از آنجا بقصد اصفهان حرکت کرد .چون به قزوین رسید روزی همه سرداران و کسانی را که به همدستی صفی میرزا متهم بودند به دربار خواند و در کمال مهربانی با ایشان طعام خورد ولی دستور داد که به همگی شراب زهر آلود دادند تا پیش چشمش بمیرند .
همین آقای شاه عباس کبیر که خود را " کلب آستان علی " یعنی سگ درگاه علی میخواند در همان شهر قزوین به بهبود بیگ فرمان داد که سر پسر جوان خود را ببرد و نزد او ببرد !
از صفی میرزا دو پسر مانده بود : یکی سلیمان میرزا و دیگری سام میرزا
شاه عباس در سال 1030 فرزند خود محمد میرزا را که به خدا بنده میرزا معروف بود کور کرد و یکسال بعد که میخواست به قند هار لشکر کشی کند پسر کوچکتر خود امامقلی میرزا را ولیعهد خویش خواند و برای اینکه او را در پادشاهی رقیبی نماند فرمان داد که سلیمان میرزا پسر بزرگ صفی میرزا را هم کور کردند . اما همین آقای شاه عباس کبیر !آخرین پسر خود امامقلی میرزا را هم کور کرد و چون دیگر فرزندی نداشت که جانشین وی شود سام میرزا نوه خود را به ولیعهدی بر گزید . نوشته اند که شاه این جوان را بسیار دوست میداشت اما برای اینکه هوش و ذکاوتش سرداران و بزرگان کشور را متوجه او نسازد دستور داده بود همه روزه یک نخود تریاک به او بدهند تا همیشه خمار و بی حس و تنبل باشد و بیهوش و کودن بار آید .
سام میرزا وقتی که با نام شاه صفی بجای شاه عباس بر تخت سلطنت ایران نشست چندان خونسرد و خواب آلود و بی حال بود که پزشکان به شرابخواری تشویقش کردند شاید حس و حرارتی پیدا کند .
برای اینکه این آقای شاه عباس کبیر را بیشتر بشناسید باید داستان دیگری را برایتان نقل کنم .
نوشته اند که : روزی سربازی نامه ای به شاه عباس نوشت و ضمن یاد آوری فداکاریهای خود در جنگ های متعدد ؛ از شاه استدعا کرد دستور بفرمایند حقوقش کمی اضافه شود . شاه سرباز را به حضور طلبید و دستور داد آنقدر شلاقش زدند تا زیر شلاق مرد .بعد نویسنده آن نامه را هم بحضور خواست و به بهانه اینکه خطش بد بوده است دستور داد تا دستش را بریدند !
براستی که چه جانورانی بر ایران حکومت کرده و میکنند .