بیچاره پیر مرد چه باور های عجیب و غریبی داشت . نماز می خواند . روزه میگرفت . مسجد میساخت . حج میرفت . آب انبار میساخت . برای امام حسین گریه میکرد . قربان صدقه دو طفلان مسلم میرفت .
توی آن گرمای تابستان شیراز - صلات ظهر - پای پیاده از دروازه کازرون به خانه مان میآمد و حاضر نبود یک قران پول تاکسی بدهد . به بچه هایش هم یکشاهی نمیداد .
با چه شور و شوقی رفته بود به جمهوری اسلامی رای داده بود .
میگفت : وصیت میکنم پس از مرگم شناسنامه ام را توی تابوتم بگذارید !
میپرسیدم : چرا ؟ چرا توی تابوت ؟
میگفت : رای من به جمهوری اسلامی جواز ورودم به بهشت است !
دو سه سالی دیگر زنده نماند . شب خوابید و دیگر بیدار نشد .
به وصیت اش عمل کردیم . شناسنامه اش را توی تابوتش گذاشتیم تا به نکیر و منکر نشان بدهد و یکراست راهی بهشت بشود !
وصیت نامه اش اما ؛ فصل دیگری هم داشت . خانه و زندگی و پس انداز و دار و ندارش را به امام حسین بخشیده بود . گویا رشوه داده بود تا به بهشت برود .
بیچاره پیر مرد ! پسرش بیکار بود . نتوانسته بود حتی دیپلمش را بگیرد . آه نداشت با ناله سودا کند .
راستی ؛ چرا امروز بیاد پیرمرد افتادم ؟ نمیدانم .
پیر مرد پدر زن من بود .
نمیدانم به بهشت رسیده است یا نه ؟؟!!