دنبال کننده ها

۲۴ آبان ۱۳۹۲

جواز ورود به بهشت ...!!!

بیچاره پیر مرد چه باور های عجیب و غریبی داشت . نماز می خواند . روزه میگرفت . مسجد میساخت . حج میرفت . آب انبار میساخت . برای امام حسین گریه میکرد . قربان صدقه دو طفلان مسلم میرفت . 
توی آن گرمای تابستان شیراز - صلات ظهر - پای پیاده از دروازه کازرون به خانه مان میآمد و حاضر نبود یک قران پول تاکسی بدهد . به بچه هایش هم یکشاهی نمیداد .
با چه شور و شوقی رفته بود به جمهوری اسلامی رای داده بود . 
میگفت : وصیت میکنم پس از مرگم  شناسنامه ام را توی تابوتم بگذارید !
میپرسیدم : چرا ؟ چرا توی تابوت ؟
میگفت : رای من به جمهوری اسلامی جواز ورودم به بهشت است !
دو سه سالی دیگر زنده نماند . شب خوابید و دیگر بیدار نشد .
به وصیت اش عمل کردیم . شناسنامه اش را توی تابوتش گذاشتیم تا به نکیر و منکر نشان بدهد و یکراست راهی بهشت بشود !
وصیت نامه اش اما ؛ فصل دیگری هم داشت . خانه و زندگی و پس انداز و دار و ندارش را به امام حسین بخشیده بود . گویا رشوه داده بود تا به بهشت برود .
بیچاره پیر مرد !  پسرش بیکار بود . نتوانسته بود حتی دیپلمش را بگیرد . آه نداشت  با ناله سودا کند .
راستی ؛ چرا امروز بیاد پیرمرد افتادم ؟ نمیدانم . 
پیر مرد پدر زن من بود .
نمیدانم به بهشت رسیده است یا نه ؟؟!!

۱۹ آبان ۱۳۹۲

شاهنشاه آریامهر و امام زمان ...!!

آقا ! این آقای شاهنشاه آریامهرمان هم - که الهی نور به قبرش ببارد - دست کمی از آقای عظما و احمدی نژاد و شرکاء نداشته ها ! میفرمایید نه ؟ پس بخوانید : 

......کمی پس از تاجگذاری پدرم ؛ دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم . در یکی از شب های بحرانی کسالتم ؛ مولای متقیان علی علیه السلام را به خواب دیدم در حالیکه شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود و بمن امر فرمود که مایعی که در جام بود بنوشم . من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم بسرعت رو به بهبودی رفت ....
-----
.....در دوران کودکی تقریبا هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود میرفتیم .برای رسیدن به آن محل ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم  و سراشیب  را پیاده یا با اسب طی کنیم  . در یکی از این سفر ها که من جلوی زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت  نشسته بودم . ناگهان پای اسب لغزید و هر دو از اسب به زیر افتادیم . من که سبک تر بودم با سر بشدت روی سنگ سخت  و نا همواری پرت شدم و از حال رفتم .هنگامیکه بخود آمدم همراهان من از اینکه هیچگونه صدمه ای ندیده بودم  فوق العاده تعجب میکردند . ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فرو افتادن از اسب ؛ حضرت ابوالفضل علیه السلام فرزند برومند علی علیه السلام ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت !!
سومین واقعه ای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود روزی روی داد که با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی سعد آباد قدم میزدم . در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هاله ای از نور - مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی بن مریم میسازند - نمایان بود . در آن  حین بمن الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم . مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر بطول نینجامید که آن حضرت از نظر ناپدید شد !!!

( از یاد داشت های شاهنشاه آریامهر در کتاب ماموریت برای وطنم )
منبع : نگاهی به شاه - عباس میلانی - صفحه 39

۱۳ آبان ۱۳۹۲

هود رابین ...!!

حدود سی سال پیش ؛ زمانی که در بوئنوس آیرس زندگی میکردم ؛رفیقی آرژانتینی  داشتم که در یک شرکت بیمه کار میکرد . گاهی با هم میرفتیم شامی میخوردیم و جوک میگفتیم و می خندیدیم .
یک شب به من گفت : میدانی ما به وزیر دارایی مان چه میگوییم ؟ 
گفتم : نه !
گفت : هود رابین !
گفتم : رابین هود را شنیده بودیم اما هود رابین ؟؟
گفت : رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقیران میداد ؛ اما آقای وزیر دارایی مان از فقیران می دزدد و به جیب ثروتمندان می ریزد .این است که اسمش را گذاشته ایم هود رابین !!
امروز پس از سی سال داشتم با خودم فکر میکردم ما چند تا هود رابین در ایران اسلام زده مان داریم ؟  

درتعريف انسان ....!!*
*- انسان ؛ موجودی است دو پا ؛ که دارای دو گونه اعتقاد است : يکی مخصوص زمانی است که وضعش روبراه است و کبکش خروس می خواند .و ديگری ويژه دورانی است که اوضاعش قمر در عقرب است . اين اعتقاد نوع دوم را “ مذهب “ ميگويند .
- انسان ؛ اساسا موجود مفيدی است .زيرا بعنوان سرباز به کام مرگ ميرود تا بهای سهام نفت را بالا ببرد .
- انسان ؛ موجود مفلوکی است که زير خروار ها خاک مدفون ميشود تا سود صاحبان معادن را افزايش بدهد .
*- انسان ؛ موجودی است که در کنار خوردن و خوابيدن و بچه پس انداختن ؛ عادت به شلوغ کردن و گوش ندادن به حرفهای ديگران دارد .از اين جهت شايد بهتر باشد انسان را بعنوان موجودی که هرگز به سخنان ديگران گوش نميدهد تعريف کرد . البته انسان اگر عاقل باشد اين کارش زياد هم غلط نيست ؛ زيرا اين روز ها حرفی که قابل شنيدن باشد زده نمی شود !
*- انسان ؛ چشم ديدن آنرا ندارد که همنوعش هم چيزی داشته باشد . بهمين خاطر است که قوانين را وضع کرده است .يعنی اگر انسان اجازه انجام عملی را نداشته باشد ديگران هم نبايد چنين اجازه ای داشته باشند !
*- انسانها به دو گروه مشخص قابل تقسيم اند :
يکی بخش نرينه – يعنی آقايان _ که مايل به تفکر نيست
و ديگری مادينه – يعنی عليا مخدرات – که قادر به تفکر نيست .
- انسان ؛ موجودی گياهخوار – گوشتخوار است .و البته در بسياری از مواقع از خوردن گوشت همنوعان خود هم خودداری نمی کند .
*- انسان ؛ موجودی سياسی است که دوست دارد همچون تکه خميری گلوله شده زندگی کند . هر گلوله ای از گلوله های غريبه متنفر است چون آنها گلوله های غريبه اند .او ضمنا از گلوله های خودی هم تنفر دارد . اين تنفر آخری را “ وطن پرستی “ ميگويند
- هر انسانی دارای يک جگر ؛ يک طحال ؛ يک ريه ؛ و يک پرچم است .تمامی اين چهار عنصر برای او اهميت حياتی دارند ؛ اما انسان هايی وجود دارند که جگر يا طحال ندارند و يا آنکه نصف ريه شان کار نمی کند ؛ اما انسان بدون پرچم اصلا وجود ندارد
*- انسان قادر است ناتوانی جنسی خود را به شکل های مختلف جبران کند !و برای اين کار ابزار مختلفی در اختيار دارد : مثل : گاو بازی ؛ آدمکشی ؛ ورزش ؛ و يا محاکمات قضايی
*- زمانی که انسان متوجه ميشود که ديگر نمی تواند کون مبارکش را تکان بدهد ؛ آنوقت تازه حکيم و فيلسوف و متدين ميشود . در اين زمان است که از چشيدن انگور های ترش جهان چشم می پوشد و اين کار را “ بازگشت درونی به خويش “ نام می نهد .
*- انسان ها وقتی پير ميشوند معمولا فراموش ميکنند که آنها نيز زمانی جوان بوده اند و يا فراموش ميکنند که ديگر پير شده اند . و جوانها هم قادر به درک اين واقعيت نيستند که آنها هم روزی پير خواهند شد .
*-انسان ؛ موجودی است که علاقه ای به مردن ندارد چون نمی داند بعد از مرگش بر سرش چه خواهد آمد .اما آنهايی هم که خيال ميکنند گويا ميدانند بعد از مرگ بر سر شان چه خواهد آمد ؛ مايل به مردن نيستند و می خواهند باز هم دوران پريشانی خود را کمی طولانی تر کنند . منظور از کمی البته تا ابد است
*- انسان موجودی است که شلوغ ميکند ؛ موسيقی بد ميسازد ؛ شعر های مزخرف ميسازد .و اجازه ميدهد که سگش شبانه روز پارس بکند .البته بعضی اوقات هم ساکت ميشود اما اين زمانی است که ديگر مرده است .
*- در کنار انسانها موجودات ديگری هم بنام ايرانی ها ؛ ساکسونی ها و امريکايی ها وجود دارند که بعدا به بيولوژی آنها خواهيم پرداخت .


*** از : الفبا

۳ آبان ۱۳۹۲

گاو

از یک آقای محترمی پرسیدند : شما از چه می ترسید ؟
گفت : گاو !
پرسیدند : گاو ؟؟ چرا ؟
گفت : هم زور دارد . هم دو تا شاخ دارد . عقل هم ندارد .
حالا حکایت ماست و این جمهوری نکبتی اسلامی .

۱ آبان ۱۳۹۲

قفلی که کلید ندارد ...!!

قفل در خانه مان خراب شده بود . خراب که نه ؛ سفت شده بود
گفتم : اگر روغنکاری اش بکنم درست میشود . رفتم توی گاراژ. سیصد تا قوطی و چهار صد تا جعبه را بهم زدم تا توانستم این روغن بی صاحب مانده را پیدا کنم .
آمدم با دقت و احتیاط جناب آقای قفل را روغنکاری کردم .خیال میکردم شاخ غول را شکسته ام ! اما نشان به آن نشانی که قفل خانه مان باز نشد که نشد !
دوباره رفتم توی گاراژ و سیصد تا جغبه را این ور  و آنور پرتاب کردم تا توانستم یک پیچ گوشتی پیدا کنم . با هزار زحمت پیچ گوشتی را پیدا کردم و قفل عزیز نازنین بد قلق را بازش کردم . هر چه نگاهش کردم دیدم از هیچ چیزش سر در نمی آورم . دوباره مقداری روغن توی سوراخ سنبه هاش ریختم و آمدم بگذارمش سر جای شان .  دو سه ساعت عرق ریزان و نا سزا گویان با این قفل بی صاحب شده ور رفتم اما خدا بسر شاهد است این آقای قفل را نتوانستم سر جایش بنشانم ! بالاش کردم ؛ پایین اش کردم . راستش کردم ؛ چپش کردم ؛ هر کاری کردم سر جایش نرفت که نرفت !
رفتم دست و بالم را که چرب و چیلی شده بود شستم و سوار ماشینم شدم و رفتم سر کار .
عصرش که از سر کار برگشتم دو باره رفتم سراغ این جناب قفل ! اما هر کاری کردم هیچ خاکی نتوانستم روی سر خودم بریزم .. ناچار عطای جناب آقای قفل را به لقایش بخشیدم و رفتم پی کار خودم . حالا قرار است یک آقای قفل ساز بیاید و این قفل بلا وارث را بگذارد سر جایش تا ما باشیم دیگر از این فضولی ها نکنیم !
امروز که توی محل کارم نشسته بودم با خودم گفتم : نکند طفلک این آقای پرزیدنت روحانی  - رییس جمهور حکومت هر دمبیل اسلامی - به درد ما مبتلا بشود ؟  نکند این طفلکی هیچکدام از این کلید هایش نتواند قفل های سنگین و رنگین این آقای عظما را باز کند ؟
ما که خودمان رفته ایم یک قفل ساز آورده ایم تا قفل خانه مان را درست کند ؛ آقای روحانی چطور ؟ نکند دولت امریکا میخواهد نقش همان قفل ساز را بازی کند ؟ الله اعلم بحقایق الامور .

۲۶ مهر ۱۳۹۲

سیگار کشیدی ؟؟

زنم می پرسد : سیگار کشیدی ؟ 
میگویم : سیگار ؟ نه والله !  ( البته دروغ میگویم .  تا چشمش را دور می بینم ؛ میروم گوشه دنجی و چند تا پک به سیگار میزنم و بعدش دست و دهانم را میشورم و کلی عطر و پودر بخودم میمالم و میآیم کنارش )
روی میز شام ؛ فرمان ملوکانه صادر میشود که : نمک نخوری ها !!
میگویم : چشم ! (اما همینکه می بینم حواسش جای دیگر است نمکدان را خالی میکنم روی غذایم ! )
میگوید : اگر با رفیقات رفتی رستورانی ؛ جایی ؛ عرق نخوری ها ! آنهم با این معده مافنگی ات !
میگویم : عرق ؟ من که نمی توانم عرق بخورم ! (البته دروغ میگویم ! وقتی با رفیقانم هستم عرق هم می خورم .! )
میگوید : سعی کن گوشت قرمز نخوری . کلسترول خونت خیلی بالاست !
میگویم : آی بچشم !( اما تا پایم به رستوران میرسد یک استیک فرد اعلا سفارش میدهم و میگویم گور بابای کلسترول !)

حالا که فهمیده اید این آقای گیله مرد توی چه انشر و منشری گیر کرده است اجازه بفرمایید داستانی برایتان تعریف کنم : 
یک بنده خدایی بود که از ترس زنش نه میتوانست ترشی بخورد . نه می توانست سیگار بکشد . نه می توانست شیرینی بخورد . نه می توانست دمی به خمره بزند . نه اجازه داشت گوشت بخورد . نه مجاز بود شوری بخورد .
بالاخره روزی از روزهای خدا ؛ این آقای محترم عمرش را داد بشما و غزل خدا حافظی را خواند و به آن دنیا پرکشید ( یا بقول آخوند ها ارتحال فرمود )
در آن دنیا روانه اش کردند به بهشت برین .وقتیکه وارد بهشت شد دید به به ! چه نعماتی !چه میوه هایی ! چه شراب های نابی ! چه غذاهایی ! چه فرشتگان خوش بر و رویی ! در جوی های بهشت بجای آب ؛ شیر و عسل و شراب روان است  !  هر گوشه ای را که نگاه میکرد پریرویی در حال ناز و غمزه و دلربایی بود .!
این آقای محترم وقتیکه این بساط عیش و نوش را فراهم دید ؛ شروع کرد به بد و بیراه گفتن به عیال مربوطه .
یکی پرسید : برای چه به زنت ناسزا میگویی ؟ مگر آن بیچاره چیکار کرده ؟ 
یارو جواب داد : اگر این فلان فلان شده نبود من سی سال پیش آمده بودم اینجا !
حالا حکایت ماست .

۲۵ مهر ۱۳۹۲

مشاور اقتصادی آقا !!

آقا ! ما سی سال است امریکا هستیم هنوز که هنوز است از کار این خلایق ینگه دنیایی سر در نیاورده ایم !
می پرسید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
یک بنده خدایی میآید ماشین یک بنده خدای دیگری را میدزدد تا برود دوری بزند و هوایی بخورد دلش کمی باز بشود ! اما می بینی ظرف چهار پنج دقیقه دویست تا ماشین پلیس و سیصد تا آمبولانس و چهار صد تا ماشین آتش نشانی آژیر کشان و نعره زنان دنبال آن آقای دزد بیچاره راه می افتند ؛ خیابان ها را قرق میکنند ؛ بزرگراهها را می بندند ؛ با هلیکوپتر و هواپیما آن آقای دزد محترم را رد یابی میکنند و اصلا هم حالی شان نیست که آن بنده خدای دزد مادر مرده ممکن است زهره ترک بشود ؛ بی ادبی نشود توی شلوارش بشاشد ؛ سکته قلبی بکند ؛ بلایی بسرش بیاید !
حالا همه این لشکر کشی ها برای چیست ؟ برای اینکه یک ماشین ابوطیاره عهد دقیانوس را که همه اش چهار دلار نمی ارزد از این آقای دزد بگیرند و بدهند به صاحبش !!
خب پدر آمرزید ها ! شما که یکی دو میلیون دلار خرج کرده اید و اهالی یک شهر را زابرا کرده اید که یک ماشین عهد مرحوم مغفور آقای فورد را به صاحبش بر گردانید چرا با یکدهم همین خرج و مخارج ده - بیست تا ماشین مدل بالای گرانقیمت نمی خرید و یکی شان را به همان آقای دزد محترم ؛ یکی شان را به آن آقای دزد زده ! یکی شان را به عمه  آقای دزد و یکی را هم به خاله جان بنده نمی بخشید ؟ اینطوری نه کسی زهره ترک میشود ؛ نه آقای دزد بیچاره توی شلوار نازنین گرانبهایش میریند ؛ و نه اینهمه لشکر کشی لازم است ! تازه چند صد هزار دلار هم صرفه جویی میکنید ! خلاف عرض میکنم ؟ چطور است ما برویم مشاور اقتصادی آقای اوباما بشویم ؟ ها ؟ بد فکری نیست ها 1؟؟

۲۱ مهر ۱۳۹۲

علی موس موس ....

جناب میرزا تقی خان لسان الملک سپهر - مورخ دوره قاجار - کتابی نوشته است بنام : ناسخ التواریخ " .
این جناب مورخ !در این کتاب یک مشت دروغ و یاوه و پرت و پلا را بهم بافته  که در طبله هیچ عطاری پیدا نمی شود .
وقتیکه این کتاب در عصر ناصری بچاپ رسید ؛ یک آدم درد مند خردمندی بنام مجد الاسلام کرمانی  شعری گفت با این مضمون :
به تاریخ جهان میرزا تقی رید
از آنکه خواست تاریخی نویسد
لسان الملک از آن دادش لقب شاه
که تا خود ریده خود را بلیسد .
در روزگار ما هم ؛ یک آقای تاریخ نویس آسیب شناس پر مدعایی ؛ دشنام نامه ای در باره مرحوم مصدق نوشته و تکه استخوانی از خوان یغمای از ما بهتران نصیبش شده و میخواهد سری توی سر ها در بیاورد و نانی بخورد و لابد به نوایی هم برسد .
ما با اجازه جناب مجد الاسلام کرمانی در شعر ایشان مختصری دستکاری میکنیم و در باره آن آقای دوختور آسیب شناس میگوییم :
به تارخ وطن میرزا علی رید
از آنکه خواست تاریخی نویسد
علی موس موس از آن خواندیم او را
که تا خود ریده خود را بلیسد .

۲۰ مهر ۱۳۹۲

غلط های زیادی ....

بچه که بودم  یه روز به مادرم گفتم : مامان ! کفشام داره پاره میشه ها ؛ با این کفشا خجالتم میاد برم مدرسه ؛  نمیشه یه کفش تازه برام بخرین ؟ 
گفت : کفشات سالمه !
گفتم : ببین مامان ! اگه برام کفش نخرین از فردا دیگه مدرسه نمیرم ها !!
گوشام رو  کشید و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*- --
به بابام گفتم : بابا ؛ نمیشه ما دیگه روزه نگیریم ؟ 
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* ---
توی مدرسه ؛ یه جوک در باره اون بالا بالایی ها گفتم . 
آقای کنار سری مدیر مدرسه مون گوشام رو کشید و کوبید توی ملاجم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
عاشق زهره شده بودم . یه نامه عاشقونه براش نوشتم و پرتش کردم تو خونه شون . فرداش باباش تو کوچه جلوی راهم سبز شد و یه کشیده خوابوند بیخ گوشم و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*----
تو دانشگاه ؛ به یکی از استادام گفتم : آقا ! شما چرا اینقدر بیسوادی ؟ از کدوم دانشگاه مدرک گرفتی ؟ 
منو از کلاس انداخت بیرون و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*-----
تو سربازخونه ؛  سر پست کشیک چرتم گرفته بود . 
جناب سروان از راه رسید و یه لگد زد تو ساق پام و گفت : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
*------
تو اداره مون ؛ به رئیسم  گفتم : آقا ! چطوریه که فلانی نه سر و کله ش تو اداره پیدا میشه ؛ نه دست به سیاه و سفید میزنه ؛ اما حقوقش سه برابر حقوق منه ؟
گفت : این گه خوری ها بشما نیومده ! دیگه هم از این غلط ها نکنی ها !
*----
شب خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم میگن باید عضو حزب رستاخیز بشوی !
گفتم : رخت آویز ؟  رخت آویز دیگه چیه ؟ اگه عضو نشیم تخم منو میخورین ؟ 
فرداش منو بردن دوستاق خونه همایونی و چوب توی آستینم چپاندن و گفتند : دیگه از این غلط ها نکنی ها !!
* -----
انقلاب کرده بودیم . دیدم همه دارن می چاپند و میخورند و می کشند .
گفتم : عجب ؟ این انقلاب ابوذری است یا ابوزری ؟
کشان کشان  بردندمان  دانشگاه اوین و کم مانده بود سرمان را هم بباد بدهیم . خلاصه اینکه یک روز یک آقای بوگندویی آمد و یک برگ کاغذ جلوم گذاشت و گفت : امضاش کن ! اما دیگه از این غلط ها نکنی ها !
*----
به پیشنماز محله مون گفتم : آقا ! مگه آدمکشی افتخاره ؟ 
گفت : چطور مگه ؟ 
گفتم : شما میگین حضرت علی  یه روز هفتصد نفر رو با اون ذوالفقارش سر بریده !
چپ چپ نگاهم کرد و گفت : بابی شدی ؟ دیگه از این غلط ها نکنی ها !

حالا ما مونده ایم که ما توی این دنیا چه غلطی باید بکنیم ؟!!