دنبال کننده ها

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

حرف های نازک تر از گل .....



* نادر نادر پور در پاریس زندگی میکرد . شبی در کافه ای مرد سیاه پوستی از نادر پور یک " نخ " سیگار میخواهد . نادر پور در عالم مستی لوطی گری اش گل میکند و میخواهد پاکت سیگارش را به او ببخشد . اما مرد سیاه پوست فقط یک دانه سیگارمیخواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اینکه مرد سیاه پوست از دست نادر پور ذله میشود و با مشت میخواباند زیر چانه نادر پور .
نادر پور را که بیهوش شده بود می برند بیمارستان . از بد حادثه دکتر بیمارستان هم سیاه پوست بوده است . نادر پور وقتی بهوش میآید خیال میکند همان سیاه پوست است و دوباره غش میکند ..!

** مراعات همسر ...

همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود : حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید .
خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم است ...!

** اف-اف

در تهران قبر ها را چند طبقه میسازند .
احمد رضا احمدی به شهرداری پیشنهاد داد برای قبر ها " اف- اف " هم بگذارند تا صاحب مرده قبلا مرده اش را صدا کند و اشتباهی برای مرده دیگری فاتحه نخواند ...!

*** امام موسی صدر ...

خبرنگاری از جمالزاده پرسید : نظرتان در باره صدر الدین الهی چیست ؟
جمالزاده جواب داد : من با امام موسی صدر آشنایی داشتم . و یک ساعت در باره امام موسی صدر صحبت میکرد ...!

****چرا نمیمیرم ؟

دکتر محمد عاصمی میگفت : رفته بودم سویس دیدن محمد علی جمالزاده . گفتند : یک هفته است که در بیمارستان است و در اغما ست .
رفتم بیمارستان . پرستار ها گفتند : یک هفته ای است که بیهوش است .
گفتم : ایشان بیش از پنجاه سال رفیق گرمابه و گلستان من بوده است ؛ میشود خواهش کنم بگذارید به دیدنش بروم ؟ آنها هم اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . دیدم بیهوش روی تخت افتاده است . نشستم کنار تخت او و به یاد خاطرات تلخ و شیرین سالها افتادم . یکباره جمالزاده چشم هایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ممد تویی ؟ من چرا نمی میرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روی هم و دیگر هم تا دم مرگ باز نکرد .
جمالزاده هنگام مرگ 107 سال داشت .

** الواتی ...

حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش میگفتند : حسن دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!

*** میرسونمت ...

یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟
شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم .
پرویز شاپور گفت : من میرسونمت .
شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟
شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم ..!

** یه پان یه پان

محمد علی سپانلو میگفت : یک روز رفته بودم دیدن شاملو . زنگ در را که زدم شاملو پرسید کیه ؟
گفتم : سپانلو
گفت : پله ها لق شده . لطفا سه بار یه پان یه پان بیا بالا !

** شاعر بی پول ...

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند .
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .
اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی .
نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود ....

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

زیارت آش شوربا !marllboro

سلام برحسین.سلام بر برادر حسین.سلام بر خواهر حسین.سلام بر داداش حسین.سلام بر زن حسین.سلام بر هفت جد و آباء حسین.سلام بر دوستان حسین.سلام بر همسایگان حسین.سلام بر بقال سر کوچه حسین.آنکه هر روز برای حسین شیر کنار می گذاشت.سلام بر برادر بدنساز حسین که یک تنه تمام لشکر یزید را حریف بود.سلام بر مادر بزرگ تنی خواهر زاده ی حسین همانا وقتی بچه بود برای او قصه می گفت.سلام بر فک و فامیل های حسین که او را در جنگ با یزید تنها نگذاشتند.جان مادر و پدر و داداش و عمه و خاله و دایی و هفت پشتم به فدایت حسین که تو بزرگترین شهیدی.و اما لعنت بر دشمنان حسین.لعنت بر یزید که یک قصاب بود.او به گوسفندان آب نمی داد و آنها را قصابی می کرد.لعنت بر شمر پر جوش و خروش.او که ری را به تصاحب در آورد و در آنجا برای خود زن گرفت.و لعنت بر فک و فامیل های حسین نه آنها که در بالا گفته شد بلکه آنها که حسین را در جنگ با یزید تنها گذاشتند.لعنت بر بقالی که برای حسین شیر نگه نداشت و آنها را بی نوبت فروخت.لعنت بر کسی که سر حسین را در تنور گذاشت و وقتی زنش این صحنه را دید آن را از تنور در آورد.لعنت بر دشمنان حسین. و این را یک میلیارد دفعه می خوانیم:خدایا بر هفت جد و آباد کسی که با حسین دشمن است لعنت بفرست و یزید را لعنت بزرگ کن.و شمر را.و فک و فامیل ابو سفیان را.و معاویه را ومرجان دختر همان قصاب را.پس بر روی سجده می رویم و یک میلیون بار می گوییم : خدایا بر حسین سلام بفرست و بر پدر و مادر او دوستان و آشنایان حسین و هر کسی که زیارت تاسوعا می خواند و بر بقال سر کوچه حسین که برای او علاوه بر شیر کیک هم نگه داشت و شیر را بی نوبت نفروخت و همسایه حسین.سلام بر زنهای حسین که بچه های زیادی داشتند.سلام بر خیمه های حسین همانا جنسشان خوب نبود و آتش گرفت و لعنت بر تیرهای پنجاه شعبه که بسیار شعبه داشتند و سلام بر شمشیر پدر حسین که فقط دو شعبه داشت.و سلام بر اسب حسین که سفید بود ولی به سوی دشمن رفت و یک تنه با آنها جنگید و اکثر دشمنان حسین را کشت و همانا اسب نیود خر بود! و آنگاه رو به قبله می شویم و می گوییم: خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی راهت ادامه دارد.

نقل از وبلاگ " خاک نوشت "

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

چه کسی امام را کشت ....؟

چه کسی امام را کشت ؟

باز جو ها میروند و میآیند :
چه کسی امام را کشت ؟

سرباز ها پوتین خود را بر گردن من میفشارند
چه کسی امام را کشت ؟
چه کسی درویش را خنجر زد ؟
- و عبایش را درید ؟
- و تعویذ را
و تسبیح زینتی را پاره کرد ؟

آقایان :
کشیدن ناخن هایم برای کشف حقیقت بی فایده است
حقیقت
در آن جسد خود گویاست .

چه کسی امام را کشت ؟
سربازان تا دندان مسلح وارد میشوند
سر بازان تا دندان مسلح خارج میشوند
گزارش ها ؛ ضبط صوت ها ؛ عکاس ها

آقایان :
شهادت من به چه کار میآید ؟
گر سخن بگویم یا خاموش بمانم
گزارش شما قبلا نوشته شده
تقاضای بخشش دیگر چه فایده ای دارد ؟
شما؛ بی اعتنا به همکاری یا مقاومت من
مرا کتک خواهید زد
از زمانی که شما بر این سرزمین حکم میرانید
اندیشه ام را به بند کشیده اید

بر خلاف باور تان
من نه دست راستی ام نه کمونیست
من در دمشق زاده شده ام
شهری که یقین دارم از وجود آن بی خبرید
چرا که شما
تشنگی خود را در آب های زلال آن فرو ننشانده اید
و شوریدگی عشق آنرا نمی شناسید

در هیچ گلخانه ای
آقایان
گل سرخی همچون گل های سرخ دمشق نخواهید یافت .
در هیچ جواهر فروشی ای
مرواریدی بی همتا
در هیچ شهری
چشم های غمگین شهر مرا نخواهید یافت .

من عنصری خائن نیستم آقایان محترم !
- آنطور که خبر چین هایتان گزارش داده اند -

هر گز نه دانه ی گندمی دزدیده ام
نه مورچه ای کشته ام
نه به زندان افتاده ام

آقایان محترم ! در محله ام همه مرا می شناسند
خرد سالان و سالمندان . کبوتران و درختان
من برای همه پیامبران خدا شناخته شده ام

روری پنج بار نماز میگذارم
هر گز خطبه جمعه ای را از قلم نینداخته ام
و برای یک ربع قرن رکوع و سجود رفته ام
- و قیام و قعود کرده ام -
و در همه چیز از حضرت امام تقلید کرده ام

او میگوید : " خداوندا ! اسراییل را معدوم کن "
من میگویم " خداوندا ! اسراییل را معدوم کن "
او میگوید " خداوندا ! این ملت را آواره کن "
من میگویم " خداوندا ! این ملت را آواره کن "
او میگوید " خداوندا ! نسل شان را نابود بفرما "
من میگویم " خداوندا ! نسل شان را نابود بفرما "
او میگوید " خداوندا !بر کشتزار هایشان سیل جاری کن "
من میگویم " خداوندا ! بر کشتزار هایشان سیل جاری کن "
و چنین است فرجام من آقایان محترم .

من بمدت بیست سال
در یک آغل زیسته ام
همچون گوسفندی بخواب رفته ام
همانگونه نماز بر آورده ام
مانند گوسفندی علوفه خورده ام
مانند دانه تسبیح امام چرخیده ام
احکام او را طوطی وار تکرار کرده ام
بی آنکه با مغز خود بیندیشم
بدون سر
بدون پا ....
از محاسن او سرما خورده ام
و از استخوان های او سل گرفته ام

بیست سال تمام
همچون گونی کاهی
خمیده بر سجاده ای سرخ گذرانده ام
هر جمعه با خطبه های آتشین تازیانه خورده ام
سخنان بلیغ . استعاره
و اشعار نفیس را فرو بلعیده ام

برای بیست سال تمام آقایان
من در آسیابی زیسته ام که تنها باد می سایید

آقایان !
با آن خنجری که می بینید
با آن بود که من به سینه و گردن او ضربه زدم
مغز موریانه خورده اش را چاقو زدم
او را
بنام خود - و بنام یک میلیون گوسفند تکرار گو - به قتل رساندم

آقایان !
میدانم که مجازاتم مرگ است
اما من با کشتن او
سوسک هایی را که در تاریکی آواز می خوانند
و آنهایی را که در گذرگاه رویا ها دروغ می بافند
و آن متحجری را که هزار سال است
کلمات بیهوده بکار می برد کشتم
من دریوزگان دکه اسلام
و تمامی حشرات بوستانش را کشتم .

از : نزار قبانی


۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

عجب دزد سر گردنه ای ...!!؟؟

سفیر پیشین اسراییل در ایران ؛ آقای MEIR EZRY - که سالها سفیر دو فاکتوی آن کشور در میهن ما بود - در کتاب خاطرات خود می نویسد :

یک روز دکتر منوچهر اقبال رییس هیئت مدیره و مدیر عامل شرکت ملی نفت ایران از من خواست که نسخه ای از نشریه PETROLEUM INTELLIGENCE را برایش فراهم کنم ( این نشریه در امریکا چاپ میشد و فقط برای مشترکانی فرستاده میشد که سالانه معادل هزار پاوند پرداخت کنند )

در یکی از شماره های این نشریه یک نویسنده مشهور اسراییلی بنام Meyer نوشته بود که رضا فلاح یکی از مقامات بلند پایه شرکت نفت و از مشاوران مورد اعتماد شاه ؛ مبلغ یک میلیارد دلار در یک کمپانی نفتی سرمایه گذاری کرده است .

دکتر اقبال بعد ها گفت : نسخه ای از این مقاله را به شاه تسلیم کردم ؛ شاه آنرا در جعبه آشغال انداخت و با خشم گفت : آنها غیر از این مزخرفات چیز بهتری ندارند بنویسند ؟؟
اقبال در همان زمان به سفیر اسراییل گفته بود که : راستش من از رابطه شاه و فلاح سر در نیاورده ام .

سفیر پیشین اسراییل در ایران می نویسد : بعد از انقلاب ؛ روزی فلاح را در لندن دیدم . به من گفت یک کمپانی نفتی امریکایی به مبلغ 9 میلیارد دلار بفروش میرسد . اگر من می توانستم دو شریک دیگر پیدا کنم می توانستم این کمپانی را بخرم !
من از او پرسیدم : آیا سه میلیارد دلار سهم شما برای خرید این کمپانی حاضر است ؟
و او در جواب گفت : YES .THAT WILL BE NO PROBLEM

در سال 1970 یک سودا گر امریکایی بنام MARC RICH ضمن تبانی با دست اندر کاران بلند پایه شرکت ملی نفت ایران توانست نفت ایران را به قیمت ارزانی بخرد وبا فروش آن در بازار های جهانی میلیارد ها دلار به جیب بزند . گفته میشود آقای رضا فلاح شریک ایشان بوده است .
این بازرگان امریکایی که بعد ها بسبب اختلاس به زندان افتاده بود توسط آقای بیل کلینتون مورد عفو قرار گرفت و از زندان رهایی یافت
آقای رضا فلاح در محافل بین المللی بعنوان The Shah's Bagman نامیده میشد . یعنی اینکه جامعه بین المللی میدانست که آقای رضا فلاح دلال بازرگان دیگری بنام آقای آریامهر است .

۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

درد اهل قلم ....و ناقوس هولناک جهالت و مرگ ...

اگر روزگار بر مراد من بودی
و قلم بمراد خود بر کاغذ نهادمی
جز تعزیت نامه ها ننوشتمی
اما مرا از آن غیرت آید
که هر کس در احوال مصیبت دیدگان
نگاه کند از راه تماشا !
مصیبت دیده ای بایستی
تا غم خود با او بگفتمی
ترا بوی شیر از دهان آید
با تو چه توان گفت ؟؟

"عین القضات همدانی "


سر گذشت اهل قلم در میهن ما سرگذشت تلخ و غم انگیزی است
سر گذشت رویارویی تعقل و عصبیت های جاهلی است . قصه تلخ و درد انگیز خون و مرگ و تبعید و تکفیر و زندان و آوارگی است .

از همان روزی که عبدالله بن مقفع ؛ نویسنده ؛ مترجم ؛ اندیشمند و فیلسوف ایرانی را بدستور خلیفه اسلام دست و پای بریدند و زنده در تنور داغ افکندند تا زمان و زمانه ای که خون حلاج ها و عین القضات ها و عشقی ها و فرخی ها و گلسرخی ها و سلطان پور ها و سعیدی سیرجانی ها ؛ دار های تعصب و بی خردی را آذین بست ؛ همواره شمشیر تعصب در برابر قلم و خرد قد افراشته است و قصه تلخ و درد انگیز خون و مرگ و تکفیر و تبعید و زندان قرن هاست که در وطن ما تکرار میشود .

در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان ؛ می نویسد :
" شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط : یکی آنکه روزنامه ها آزاد نباشد . دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد . سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد . ......
و دیدیم که محمد علی شاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی ؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

درد اهل قلم در ایران درد عمیق و ریشه داری است و آنچه بر اهل قلم در میهن ما گذشته و میگذرد چیزی جز شقاوت و نا مردمی حکومتگران را بیان نمی کند .

در سر گذشت میرزا جهانگیر خان شیرازی ؛ مدیر روزنامه صور اسرافیل می خوانیم که :
وقتی کودتا گران محمد علی شاهی مجلس شورای ملی را به توپ بستند و به دستگیری و اعدام آزادیخواهان دست زدند ؛ روز چهار شنبه سوم تیر ماه ؛ ملک المتکلمین و میرزا جانگیر خان را بی آنکه باز پرسی کنند یا به داوری کشند نابود کردند .
شادروان احمد کسروی در تاریخ مشروطه ایران در شرح اعدام این بزرگمردان آزاده که جان خود را در راه حق گویی و آزادیخواهی فدا کردند از قول یکی از همزنجیران آنان چنین می نویسد:
" ....چون اندکی گذشت ؛ دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیر خان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده به گردن هر یک زنجیری زده گفتند : بر خیزید بیایید . گویا هر دو دانستند که برای کشتن می برندشان .
ملک ؛ دم در ؛ با آواز دلکش و بلند این شعر را خواند :
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر فصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان !
ما همگی اندوهگین شدیم و این اندوه چند برابر شد وقتی دیدیم آن دو فراش زنجیر هایی را که به گردن ملک و جهانگیر خان زده و برده بودند بر گردانیده ؛ در جلوی اتاق بر روی دیگر زنجیر ها انداخته و ما بیگمان شدیم که کار آندو به پایان رسیده است .

مامونتوف نیز می نویسد :
" سر گذشت این دو تن بسیار ساده بود . امروز ایشان را به باغ بردند و پهلوی فواره نگهداشتند . دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته و از دو سو کشیدند . خون از دهان ایشان آمد . و این زمان دژخیم سومی خنجر به دل های ایشان فرو کرد و آنان را بدین سان کشتند .

میرزا یحیی دولت آبادی در کتاب " حیات یحیی" در این باره می نویسد :
قزاقان ؛ نخست میرزا جهانگیر خان و بعد دیگران را دستگیر کرده و آنها را بی نهایت کتک میزنند و سر و پای برهنه همه را به قزاقخانه می برند . در راه که این جمع را می بردند ؛ بعضی از مردم نادان به آنها ناسزا گفته ؛ نسبت های نا شایسته میدهند . میرزا جهانگیر خان پی در پی نطق میکند و از کتک و زخم کارد اندیشه نکرده میگوید : ای مردم ! ما رفتیم ؛ اما شما دست از مشروطه بر ندارید .
به همین حال آنها را می برند تا وارد قزاقخانه میکنند و آنجا محبوس میشوند . صاحب منصبان قزاقخانه پی در پی به محبس آنها آمده آنها را فحش داده آزار میکنند . میرزا جهانگیر خان در این حال از نطق های وطنخواهانه دست بر نمیدارد و دقیقه ای آرام نمی گیرد .بالاخره از بس حرف میزند محبس او را جدا میکنند .
ملک المتکلمین گرسنه و تشنه است . چون او را برهنه نکرده اند پولی دارد . به یکی از قزاقان میدهد برای او نان و نان خورش و آبی بیاورد و خواهش میکند میرزا جهانگیر خان را هم بیاورند با او غذا بخورد .و او را هم میآورند ؛ غذا خورده ؛ بجای خود بر میگردانند

طرف عصر آنها را به باغ شاه می برند و همه را در یک زنجیر می بندند . در بردن آنها به باغ شاه و هنگام ورود به محبس ؛ و در محبس ؛ آنها را آزار بسیار میکنند . دست ملک المتکلمین جراحت بر میدارد . فردا صبح که میشود ؛ پاسی از روز بر آمده ؛دو نفر قزاق به محبس آمده ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را با زنجیر می برند . ساعتی طول نمی کشد که زنجیر های آنها را آورده آنجا می اندازند . خلاصه اینکه آنها را می برند در گوشه باغشاه در میان فوج قزاق . اول طناب به گردن ملک المتکلمین افکنده ؛ مدتی او را عذاب میدهند و بالاخره میر غضبان با کاردی روی شکم او افتاده شکمش را پاره میکنند و به سختی جان میدهد . بعد از آن میرزا جهانگیر خان را میآورند . چون کشتن رفیق خود را دیده است رمقی برای او باقی نمانده . به پای خود نمی تواند بیاید .او را میآورند . طناب بر گردنش انداخته به فشار کمی جان میدهد .
نعش هر دو را در میان خندق شهر می اندازند . نعش ها آن روز و آن شب در خندق است و بعد به همت یکی از وطنخواهان هر چه از آنها باقی مانده بخاک سپرده میشود ....

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

اینجا مشهد است ....


aboli_moezzi
by aboli_moezzi
19-Apr-2010

این همه آدم خسته و غمگین. این همه لباس سیاه به غم آلوده. اینجا کمرنگ ترین رنگ بدبختی، خاکستری است. آن هم از نوع عزا دارش. پیراهن های بدون آهاری که چند دگمه یخه شان از عصیان و بغض، الماس پیاده رو ها شده اند.

نه سلامی، نه علیکی! دیگر یواش یواش تنها " ای بد نیستم!" جواب هر احوالپرسی شده. مردم حتی دل رفتن به سفره چهارشنبه همسایه را هم ندارند. پنجه های خونین بر روی دیوار مقصد گم شده ای را نشانش نمیدهد، بلکه مدرک جنایت شبانه اهریمنان است. در اینجا جُغدها چه بزمهایی که راه نمی اندازند. دیگر با حبه قند پرتابی هم نمیشود شومی شان را از خود دور کرد.

پسر کوچیکه لبنیاتی سر کوچه، مرغ حق را با تفنگ ساچمه ایش زده و همانجا فلک زده را در حال جان کندن رها کرده است. مردم به بهانه سردی هوا، نفسها را در مُشتهایان کوف میکنند تا رمقی باشد تا آن را به نشانه اعتراض در هوا بچرخانند. همان نفسهای پر بخاری که مثل مه فریاد ها را در خود پنهان کرده است... اینجا مشهد است!