دنبال کننده ها

۲۴ بهمن ۱۴۰۳

آدم ها ....و آدم ها


در افغانستان یکی از بندگان ببوی حضرت باریتعالی - از آن آدم های آسمان جل آس و پاسی که زمین فرش شان است و آسمان لحاف شان و از زور بی کفنی زنده اند - دختر هفت ساله خود را بعنوان خمس  به ملای هفتاد و چند ساله روستایش بخشیده است و  گفته است دست ما دامن شما  روز قیامت !!
این آقای مستضعف الممالک  به خبر نگار بی بی سی گفته است : چون آهی در بساط نداشتم تا خمس امسالم را کار سازی کنم  دختر هفت ساله ام را به ملای ده داده ام تا در آن دنیا شفیع گناهانم بشود و مرا به  روضه رضوان برساند .
ناصر خسرو حق داشته است که میگفت :
ز دانا مویی ارزد بر جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
در امریکا اما ؛ یک خانم هشتاد و چند ساله امریکایی بنام  " روث " یک میلیون دلار از دارایی خود را به یک مجله ادبی در شیکاگو بخشیده است تا این مجله که در آستانه تعطیلی بود  از انتشار باز نماند .
سر دبیر مجله میگوید : خانم روث در یکی دو سال گذشته تعدادی از شعر ها و سروده های خود را برای ما فرستاده بود که هیچکدام شان در مجله ما چاپ نشدند
مولانا هم حق داشت که میگفت :
آب از سر تیره است ای خیره خشم
پیش تر بنگر ؛ یکی بگشای چشم
May be art of 5 people and child
All reactions:
Bijan Eftekhari and 55 others

۲۳ بهمن ۱۴۰۳

خر خودتی !

میرویم رستوران. میخواهم غذا سفارش بدهم ، زنم میگوید : گوشت قرمز نخوری ها ! چربی و شوری هم ممنوع!
خودش برای من سفارش غذا میدهد .نوعی ماهی که طعم مرداب میدهد.
یک کاسه هم انواع و اقسام سبزیجات جلویم میگذارند
ماهی را با زور و زحمت و نفرت می لمبانم. هنگام خوردن سبزیجات حس میکنم تبدیل به گوسفندی شده ام که فقط بع بع نمیکند
دو روز بعد با رفیقانم میروم رستوران. بمن میگویند : حسن جان! حالا نسرین اینجا نیست ! هر غذایی دلت میخواهد سفارش بده !
من هم یک فقره نیویورک استیک سفارش میدهم همراه با دو سه تا لیوان از آن شراب های پیلپا . لب و لوچه ام را آب میکشم میآیم خانه
زنم میگوید : ناهار خوردی؟
میگویم : یس
می پرسد : چه خوردی؟
میگویم : ماهی قزل آلا!
طوری نگاهم میکند انگار میگوید : خر خودتی!

نقاشی از : علیرضا اسپهبد
May be an illustration
All reactions:
5

شهروند جهان


آذر بمن میگفت : گیله جان تو شهروند جهان هستی!
آذر فخر را میگویم.
راست میگفت . من شهروند جهانم. در لاهیجان دنیا آمده ام ، در تبریز درس خوانده ام . در ارومیه و مراغه سربازی رفته ام ، در شیراز زن گرفته ام . در رشت و تبریز و شیراز وسمنان کار کرده ام . در سوییس عربده های انقلابی کشیده ام ، در بوئنوس آیرس دانشگاه رفته ام ، در سانفرانسیسکو بقال خرزویل شده ‌ودر سن حوزه روزنامه منتشر کرده ام
و اینک در کوهپایه های سییرا با آب و خاک و گل و گیاه و آهوان سر و سری دارم .
دخترم در شیراز به دنیا آمده ، در بوئنوس آیرس به کودکستان رفته ، در سانفرانسیسکو دیپلم گرفته ، در ساکرامنتو دانشگاه رفته ، زبان فارسی رابا لهجه غلیظ شیرازی حرف میزند اما معنای خلیج و چوپان را نمیداند.
نوه هایم اما:
نوا جونی مادرش ایرانی است. پدرش امریکایی ، نامش پارسی ، اما هنوز فارسی نمیداند ، به عاشقتم میگوید عاشگتم !
پدر بزرگش لاهیجانی است . مادر بزرگش شیرازی است.پدر بزرگ پدری اش اهل یوگسلاوی است ، مادربزرگ پدری اش ایرلندی ، خودش اهل سانفرانسیسکو.
آن یکی نوه ام پدرش ایرانی است مادرش ایتالیایی.
ما چقدر به فرش های ایرانی شبیه هستیم : هزار رنگ و هزار تار و پود.
ما نماد کاملی از سازمان ملل متحد هستیم ، ترکیبی از هر قوم و قبیله ای.
آذر جان حق داشت بمن میگفت شهر وند جهان .
من شهروند جهانم .
اما ایران تنها کشوری است که حق ورود به آن را ندارم .
No photo description available.
All reactions:
Mostafa Azizi and 93 others

سلامون علیکیم

وارد کلاس که میشد یک « سلامون علیکم » پرت میکرد توی کلاس .
ولنگ ‌و واز بود ، میآمد کلاس پشت میز استاد می نشست ، چهار تا از دکمه های پیراهنش باز بود ، شکم پشمالویش را میشد دید . چند لحظه خیره نگاه مان میکرد ، با لهجه غلیظ ترکی میگفت : عجب؟ عجب؟ آقای فلانی! شما هفته پیش روی آن یکی نیمکت نشسته بودید حالا رفتید آن پشت پشت ها قایم شده اید ؟
تازه یکی دو روزی بود دانشجوی دانشگاه شده بودم ، دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز . نام دانشگاه را آذرآبادگان گذاشته بودند
یک روز در باز شد یک پیرمرد شکم گنده آشفته حال خمیده قامت چاقی آمد توی کلاس و گفت : سلامون علیکیم !
آمد یکراست رفت پشت میز استاد نشست ، ما مانده بودیم حیران که : خدایا ! این دیگر کیست ؟
نگاهی به چپ و راست کرد ، دفترچه کوچک و مدادی از جیبش در آورد و گفت : آقایان خانم ها ! لطفا خودتان را معرفی کنید !
از همان صف جلویی خودمان را یکی یکی معرفی کردیم: حسن بن نوروزعلی ! عبدالله بن مش ممقلی، سیاوش ایرانپرست ، سکینه آل عباس …
استاد ، نام ها را یک بیک در همان دفترچه نوشت، دفترچه را در جیب گذاشت، نگاهی از بالا به پایین انداخت و گفت :
بله !بله ! پس شما شده اید حسن بن نوروزعلی ، شما شده اید عبدالله بن مش ممقلی ، شما شده اید سکینه آل عباس !
و در میان حیرت و ناباوری ما ، نام پنجاه دانشجو را یک به یک از حفظ خواند
شاید هشتاد سالی داشت ، پیر و خمیده شده بود اما حافظه ای شگفت داشت
می توانست معلقات سبعه را از حفظ بخواند و دیوان ناصر خسرو قبادیانی را خط به خط و سطر به سطر - بدون آنکه نگاهی به صفحات آن بیندازد - بخواند .
شوخ طبع و طناز بود ‌ودر طنازی اش ملاحت و شیرینی می جوشید
چهار سال دانشجویش بودم، هر چه از عالم شعر و ادبیات میدانم از او‌آموخته ام . اقیانوسی از فضل و دانش و فضائل انسانی بود. تسلط او به تاریخ و فرهنگ ایران زبانزد اکثر دانشگاهیان بود.تجارب السلف را تصحیح کرده و لغزش های تاریخی آنرا بر شمرده بود .
مرا بسیار دوست میداشت ، اگر سنگ از آسمان میبارید من از کلاس درسش غافل نمیشدم ، وقتی نکته خنده داری میگفت من با صدای بلند میخندیدم.او از خنده های بلند پر سر و صدایم خوشش میآمد و همراه من میخندید. ( هنوز هم آن عادت خندیدن پر سر و صدا را در خودم حفظ کرده و معمولا به نکته خنده داری بر بخورم با صدای بلند میخندم )
بهترین و باسواد ترین و بی ادعا ترین استادی بود که در تمامی عمرم دیده ام. یادش به خیر .
نامش سید حسن قاضی طباطبایی بود .
به یادش میگویم : یکی چنانکه تو بودی جهان به یاد ندارد
May be an image of 1 person
All reactions:
Kambiz Galil and 164 others