میگویم : آخر دختر جان ! عقلت کجا بود ؟ هیچ آدم عاقلی همسر یک نویسنده و شاعر و اهل هنر میشود ؟ مگر نمیدانستی این جماعت آدم های شیشه ای هستند ؟ مگر نمیدانستی با یک تلنگر می شکنند پخش وپلا میشوند ؟ مگر نمیدانستی همواره نان سواره است اینها پیاده ؟
میگوید : نه ! چه میدانستم ؟! بچه بودم ! عقل درست حسابی نداشتم ! ولی خب عاشقش شدم دیگه ! مگر نشنیدی همشهری مان شیخ سعدی میفرماید :
آنجا که عشق پای نهد جای عقل نیست ؟
تازه انقلاب شده بود ، من از فرنگستان برگشته بودم ایران . مرا فرستاده بودند شیراز ، خیال میکردم می توانم خدمتی برای میهنم و مردمان سرزمینم انجام بدهم . دیری نگذشت سرم به سنگ خورد . خواستم همه چیز را رها کنم برگردم اروپا، اما همه درها برویم بسته شده بود
یکسو شعار میدادند حزب فقط حزب الله یکسو نعره میکشیدند یا روسری یا تو سری!
ماندگار شدم . یالغوز و تنها . ( مگر در شیراز میگذارند آدم یالغوز و مجرد بماند ؟)
ماندم و زن گرفتم.
تو این فاصله ای که شیراز بودم زبان شیرازی هم یاد گرفتم وگهگاه برای نسرین شعرهای شیرازی میخواندم تا بالاخره خام اش کردم !
گفتمش راسش بُوگو دوسم می داری؟
میگه وُی نه.
گفتمش اگر باخوام پا پیش می ذاری؟
میگه وُی نه
گفتمش قول و قرار به کس نداری؟
میگه وُی نه
گفتمش نه پس بیام به خواسگاری؟
میگه وُی ها!!
حالاچهل و چهار سال گذشته است ، چهل و چهار سال است زیر یک سقف زندگی میکنیم. چهل و چهار سال است راهها و جاده های پر سنگلاخ را با هم می پیماییم . گاهی خسته میشویم ، گاهی به جان میآییم ، گاهی دعوا هم میکنیم .
دقیقا چهل و چهار سال هم هست که مسافر کشورها و قاره ها هستیم :
از شیراز به بوئنوس آیرس، از بوئنوس آیرس به سانفرانسیسکو و از سانفرانسیسکو به روستا شهری که آهودارد ، هزار هزار بلدرچین دارد، بوقلمون دارد ، خرس هم دارد .
گهگاه از خودم می پرسم : عجب گرانجان زنی است این نسرین خانم که توانسته است چهل و چهار سال یک آدم شکننده نق نقوی زود رنج کله خراب گران گوش من مره قوربان آنارشیست اصغر ترقه بی حوصله را اینهمه سال تحمل کند و هنوز هم عاشقش باشد !
والله خدا هم از کار زن ها سر در نمیآورد به حضرت اباس!