ما اهل کوفه نیستیم
ماه رمضان بود . هواپیماهای صدام حسین یکبار دم افطار به ما سلام میکردند یک بار هم دم سحر .
شب اول احیا بود ، بچه های محل گفتند بیا برویم میدان اعدام .برویم هیئت مداحان تهران که از هیئت های قدیمی پایتخت است.
رفتیم آنجا ، یک حسینیه بزرگ بود ، یک سکوی بزرگ هم زده بودند وسط حسینیه .
نزدیک به چهل پنجاه تا روضه خوان و مداح -ریز و درشت و سبز ومشکی - آنجا ولو بودند .
یک مداح پیری هم داشتند هفتاد و چند ساله .
مداح ها هر کدام میکروفن دستش میآمد بعد از یک مداحی پر شور باد تو غبغب مینداخت که :
صدام خر کی باشد ؟ کی از هواپیماهای صدام میترسد ؟ کی از بمب میترسد ؟ بیاید بمب بریزد ، عزادار فرزند علی را علی نگه میدارد ، هیچکدام از حسینیه بیرون نمیرویم .بیاید بزند ؛ بیاید بکشد ، جان ما چه ارزشی دارد ؟همه اش فدای سر دین و اسلام و اقا ! ما اهل کوفه نیستیم امام مان را تنها بگذاریم ....
و از این یقه جر دادن های دو آتیشه .
مجلس همینطور جلو میرفت ؛ ملت جو گیر شده بودند قرآن سر گرفته بودند دعا میخواندند ؛ هرکدام از مداح ها و ملاها هم که میکروفن دستش میرسید با همین رجز خوانی ها جو حسینیه را می برد بالاتر و بالاتر .
وسط های جوشن کبیر صدای آژیر بلند شد ؛ برق رفت . خاموشی مطلق ؛ سوز و آه و ناله و گریه و نفرین زن و مرد وپیر جوان و الغوث الغوث بود که میرفت روی هوا ؛
بیرون حسینیه هم سر و صدای ضد هوایی ها اوج گرفته بود . بعد از چند دقیقه که صدای ضد هوایی ها خاموش شد ؛ برق آمد و لامپهای صد وات فضای مجلس را روشن کرد
بالای سکو فقط و فقط مداح پیر مانده بود که هاج و واج نمی دانست به مردم چه بگوید
چیزی نکشید حسینیه خالی شد
«حسن خرازی