دنبال کننده ها

۶ مرداد ۱۴۰۳

ملا نامه (۳)

ما اهل کوفه نیستیم
ماه رمضان بود . هواپیماهای صدام حسین یکبار دم افطار به ما سلام میکردند یک بار هم دم سحر .
شب اول احیا بود ، بچه های محل گفتند بیا برویم میدان اعدام .برویم هیئت مداحان تهران که از هیئت های قدیمی پایتخت است.
رفتیم آنجا ، یک حسینیه بزرگ بود ، یک سکوی بزرگ هم زده بودند وسط حسینیه .
نزدیک به چهل پنجاه تا روضه خوان و مداح -ریز و درشت و سبز و‌مشکی - آنجا ولو بودند .
یک مداح پیری هم داشتند هفتاد و چند ساله .
مداح ها هر کدام میکروفن دستش میآمد بعد از یک مداحی پر شور باد تو غبغب مینداخت که :
صدام خر کی باشد ؟ کی از هواپیماهای صدام میترسد ؟ کی از بمب میترسد ؟ بیاید بمب بریزد ، عزادار فرزند علی را علی نگه میدارد ، هیچکدام از حسینیه بیرون نمیرویم .بیاید بزند ؛ بیاید بکشد ، جان ما چه ارزشی دارد ؟همه اش فدای سر دین و اسلام و‌ اقا ! ما اهل کوفه نیستیم امام مان را تنها بگذاریم ....
و از این یقه جر دادن های دو آتیشه .
مجلس همینطور جلو میرفت ؛ ملت جو گیر شده بودند قرآن سر گرفته بودند دعا میخواندند ؛ هرکدام از مداح ها و ملاها هم که میکروفن دستش میرسید با همین رجز خوانی ها جو حسینیه را می برد بالاتر و بالاتر .
وسط های جوشن کبیر صدای آژیر بلند شد ؛ برق رفت . خاموشی مطلق ؛ سوز و آه و ناله و گریه و‌ نفرین زن و مرد و‌پیر جوان و الغوث الغوث بود که میرفت روی هوا ؛
بیرون حسینیه هم سر و صدای ضد هوایی ها اوج گرفته بود . بعد از چند دقیقه که صدای ضد هوایی ها خاموش شد ؛ برق آمد و لامپهای صد وات فضای مجلس را روشن کرد
بالای سکو فقط و فقط مداح پیر مانده بود که هاج و‌ واج نمی دانست به مردم چه بگوید
چیزی نکشید حسینیه خالی شد
«حسن خرازی
May be an image of street
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 77 others

آقای ذوزنقه

هی نگاهش میکنم . هی با خودم کلنجار میروم . یعنی این آقای ذوزنقه خودمان است؟ چرا طفلکی اینجوری درب و داغان شده ؟ اینکه به ماه میگفت تو در نیا من در آمدم! اینکه ورزشکار بود ، اینکه وزنه بردار بود ، اینکه لولهنگش خیلی آب میگرفت .
حالا نه به بالا چش و ابرو نه به پایین چیزی ؟
هیجده نوزده سالی بود آقای ذوزنقه را ندیده بودم . حالا اینجا در این رستوران چهار تا میز آنطرفتر نشسته است و مرا نشناخته است.
میخواهم بروم سراغش و بسیاق سالهایی که با هم توی یک جوال میرفتیم بگویم : ای ذوزنقه تخم جن! کجا بوده ای کره خر ؟چرا اینطوری شده ای ؟
کمی تردید میکنم . به خودم میگویم یعنی هر که ریش داشت بابای حضرتعالی است ؟ نکند یک بنده خدای دیگری را جای آقای ذوزنقه گرفته باشی ؟ یکوقت نکند گز نکرده پاره کنی؟
سرانجام دل به دریا میزنم به خودم میگویم : آقا جان ! یا مرغ باش بپر ، یا شتر باش ببر !
از پشت میزم پا میشوم میروم سراغ آقای ذوزنقه . تا چشمش بمن می افتد اول با تردید چند لحظه ای نگاهم میکند ، بعد با هیجان داد میزند : ای …..ای….حسن جان تویی ؟ نشناختمت تخم جن !چرا اینقدر پیر شده ای کره خر ؟
میخندم ودر آغوشش میکشم و میگویم
به دور لاله و گل خواستم قدح
نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
یاد داستانی افتادم که جایی خوانده ام . میگویند : یک بنده خدایی را برده بودند بهشت . اولین کاری که کرد این بود که روی دیوار بهشت چنین نوشت: بر پدر مادر کسی لعنت که اینجا سیب بخورد !
بگمانم حالا ما هم باید مجبور بشویم یک تابلویی به گردن مان آویزان کنیم بگوییم : سبیلش را دود میدهیم هر کس بما بگوید پیر !
ما هر چند گندم خورده از بهشت بیرون مان کرده اند اما :
گرچه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم .
(از یاد آوری های جناب فیس بوق)
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Farhad Ghasemzadeh and 137 others

ارض موعود

آقا! ما نمیدانیم این خاک مقدس خاورمیانه چه خاصیتی دارد که فی المثل اگر یک آقای گیله مردی بیاید آنجا” زردک “ بکارد بجای زردک یک فقره حزقیال نبی و جرجیس و یونس و ارمیای نبی و یوشع و شعیا و دانیال و یحیی و شعیب و ایوب و سام و جالوت و ایضا یک فقره خاتم الانبیا سبز میشود !
یعنی اگر ما دل به دریا بزنیم در همین ینگه دنیا ادعای نبوت و رسالت بفرماییم بنظر شما کار مان نمیگیرد ؟ یعنی حتما باید برویم آن ارض موعود ؟
ما این روزها بد جوری « شور نبوت » بر ما می تابد ! گفتیم تا دیر نشده مثل قلندران ایام ماضی کشکولی و من تشایی برداریم و ردایی و عبایی و قبایی و بقول حافظ دلق مرقعی بپوشیم بلکه در این پیرانه سری بتوانیم چهار تا پا منبری خوان برای خودمان جور کنیم که از قدیم گفته اند : یک مرید خر به از صد بدره زر !
امامشکل ما این است که انگار این آقای باریتعالی زبانی غیر از زبان چوپانان نمیداند
حالا اگر ما فردا اعلام رسالت و نبوت کردیم با چه زبانی باید با جناب باریتعالی مباحثه و مذاکره و معانقه و معامله و مصافحه کنیم؟
امیدواریم خداوند تبارک و تعالی زبان گیلکی بلد باشد
May be a doodle of text
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 122 others

۱ مرداد ۱۴۰۳

بیدر کجایی

می پرسد : کجایی هستی؟
میخواهم بگویم بی در کجا ! اما نگاهم به چشمانش می افتد . یک چشمان سیاه مخمور . از آن گونه چشمانی که دل از سعدی و حافظ و گیله مرد می رباید ! یا بقول حکیم توس :
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
میخندم و میگویم : از همان جایی که تو آمده ای
میگوید : میدانستم
می پرسم : زبان فارسی هم بلدی ؟
میگوید : متاسفانه نه . پدرم ایرانی بود و مادرم امریکایی
میگویم : بود ؟
میگوید : سالهاست از هم جدا شده اند . من سالی یکی دو بار پدرم را می بینم
می پرسم :
هرگز ایران رفته ای ؟
میگوید : آرزو دارم بروم . اما تا امروز نتوانستم
میگویم : من هم چهل و چند سالی است ایران را ندیده ام . ما آرزوهای مشترکی داریم
وقتی میخواهد بیرون برود بزبان فارسی میگوید : خدا حافظ
دوباره به چشمانش خیره میشوم . خدای من ! چه چشمانی !
اگر حافظ اینجا بود حالا یک غزل ناب در باب چشمان مخمور مست خرابش میگفت و چنین میسرود .
ز چشمش جان نشاید بردکز هر سو که می بینم
کمین از گوشه ای کرده ست و تیر اندر کمان دارد
سعدی هم اگر اینجا بود که واویلا ! چنان غزلی میگفت که حضرت باریتعالی در عرش اعلی به لرزه می افتاد
خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفر است
من از این بازنگردم که مرا این دین است
May be an image of 1 person and smiling
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 82 others