رفته بودیم دیدن نوا جونی و آرشی جونی.
فردایش رفتیم پارک. یکی دو ساعتی همراه آرشی جونی بازی کرد و گفت : بابا بزرگ ! حالا برویم بستنی بخوریم
راه افتادیم رفتیم بستنی بخوریم
توی راه از من پرسید : بابا بزرگ ! فروشگاهت را چیکارش کردی؟
گفتم : فروختمش
پرسید: خونه تون چقدر می ارزه؟
گفتم : نمیدانم. اما میدانی اگر من و مامان بزرگ از دنیا رفتیم خانه ما مال تو و آرشی جونی و تسا جونی میشود؟
با حیرت گفت : مال ما؟ ما که خودمان خانه به اون بزرگی داریم.
گفتم: این هم میشود مال شما
می پرسد : بابا بزرگ! چند سال داری؟
میگویم :هفتاد سال ! دیگر پیر شده ام بابا جونی
می پرسد : کی میمیری؟
میگویم : نمیدانم . شاید دو سه سال دیگر.
میگوید : توزودتر میمیری یا مامان بزرگ؟
میگویم : نمیدانم . هیچکس نمیداند.
میگوید: بابا بزرگ! تو هنوز هفده سال دیگر زنده میمانی!
میگویم : هفده سال ؟ تو از کجا میدانی؟
میگوید : اون یکی بابا بزرگ ۸۷ سال عمر کرد . هنوز هفده سال مونده تا هشتاد و هفت ساله بشوی !
خنده ام میگیرد. . به خودم میگویم : هفده سال دیگر ؟پس:
یک دهان دارم دو تا دندان لق
میزنم تا زنده هستم حرف حق .
اوه مای گاد . یعنی هفده سال دیگر باید در این جهان بی بنیاد فرهاد کش بمانیم و بچریم ؟
یعنی هفده سال دیگر باید در این بیدر کجا که بقول حافظ « پری نهفته رخ و دیودر کرشمه و ناز است» شلنگ تخته بیندازیم ؟
یعنی هفده سال دیگر باید در این دشت پر ملال و گذرگاه پر ستم پرسه بزنیم ؟
کی باید برود اینهمه راه را ؟