دنبال کننده ها

۴ شهریور ۱۴۰۲

شام آخر

مرگ از کنارم رد شد
انگار دیده بودمش
اطوارش آشناست
«فرخ تمیمی»
به یک شام و ناهار مجانی دعوت شده بودیم .
به خودمان گفتیم: ای بابا !ما که هر روز نان و پنیر و جسد می خوریم !چه عجب بالاخره یکی ما را به شامی و‌ناهاری دعوت کرد؟
بقول قبله عالم دود حیرت از کاخ دماغ مان به آسمان رفت .
ما مردمان عادی
گاهی دل مان میخواهد
خوشبخت باشیم
و بندرهای دنیا را
نه در کارت پستال ها
بلکه بصورت زنده ببینیم .
خواستیم کفش و کلاه کنیم برویم. نگاهی به پشت کارت دعوت شان انداختیم دیدیم در واقع دعوت به شام آخر است! دعوت به شام مرگ!
مهماندارمان هم مرده خورهای ینگه دنیایی !
چون شدی بر بام های آسمان
سرد باشد جست و جوی نردبان
میگویند از مظفر الدین شاه پرسیدند : شما هر ساله با اسب و استر والاغ به جاجرود تشریف فرما میشدید ، امسال را با چه آمدید ؟
گفت : با مستوفی الممالک ! حالا حکایت ماست .
نوشته است: عالیجناب فلانی! حالا که یک پایت در شفاخانه و پای دیگرت در گورستان است و همین روزها قبض و برات آخری را خواهی داد آیا هیچ میدانی خرج و مخارج کفن و دفن تان چقدر است؟ آیا میخواهید این خرج و مخارج را بر دوش فرزندان تان بگذارید ؟ پس بیایید با ما شامی و‌ناهاری بخورید تا ما ترتیبات کفن و دفن تان را بدهیم !
میگوییم : مرده شور آن کمال و معرفت تان را ببرد ،الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشید ، الهی روز خوش در زندگی تان نبینید . آخر چطور دل تان میآید ما را در این عنفوان جوانی بیاد قبر و گورستان و کفن و کافور و نکیر ‌‌و منکر بیندازید ؟
کارت را پاره میکنیم دور می اندازیم و بقول بیهقی بر خشم خود طاقت نتوانستیم داشت و فریاد میزنیم : آی مرده خورها ! گورتان را گم کنید . ما حالا حالا ها قصد مردن نداریم !
May be an image of text that says 'ODEN 310 RESERVE YOUR SEATS Free EVENT ADMISSION LUNCH OR DINNER TICKET See info on reverse ADMISSION ADULT (1) ONE FOR VALID IS TICKET THIS OPEN 201 3459786220 59786 LOCATION/EVENT'
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 85 others

۳ شهریور ۱۴۰۲

اینها چه قوم اند ؟

اینها چه قومند ؟
از : شمس تبریزی
( پرسه ای در هزار سال نثر پارسی )
معلّمی می کردم. کودکی آوردند شوخ. دو چشم همچنین سرخ- گویی خون استی متحرّک. در آمد. «سلامٌ علیکُم، استاد. من مؤذِّنی کنم. آوازِ خوش دارم. خلیفه باشم؟ آری؟» آنجا نشست.
با پدر و مادرش شرط کردم که «اگر دست شکسته برِ شما آید، هیچ تغیّری نکنید.»
گفتند «ما را از رقّتِ فرزندی دل نمی دهد که با دستِ خود بزنیم. امّا اگر تو بکنی، بر تو هیچ ملامت نیست- خطّی بدهیم. این پسر ما را به سر دار رسانده است.»
کودکانِ مکتبِ ما همه سر فرو بردند. مشغول وار گرد می نگرد، کسی را می جوید که با او لاغ کند یا بازی. هیچ کس را نمی بیند که به او فراغت دارد. می گوید با خود که «اینها چه قومند؟» موی آن یکی را دزدیده می کِشد و آن یکی را پنهان می شکنجد.
ایشان از آن سوتر می نشینند و نمی یارند ماجرا درازتر کردن.
من خود را به آن بدادم که مرا هیچ خبر نیست. می گویم «چه بود؟ چه غلبه می کنید؟»
می گویند «هیچ، اُستا.»
آنجا، از بیرون، کسی اشارت کرد «این!»
بانگ بر زدم. او را دل از جای برفت.
نماز دیگر، پیشتر برجَست که «اکنون، من بروم اُستا به گَه تَرَک؟_ که هنوز نو اَم.»
روزِ دوم، آمد. گفتم «چه خوانده ای؟»
«تا طلاق»
گفتم «مبارک. بیا، بخوان!»
مُصحف را باز کرد پیش من، از اِشتاب، پاره ای دریده شد.
گفتم «مُصحف را چه گونه می گیری؟» یک سیلی ش
زدم_ تپانچه ای که بر زمین افتاد. و دیگری. و مویش را پاره پاره کردم و همه برکندم و دستهاش بخاییدم_ که خون روان شد. بستمش در فَلَق.
خواجه رئیس را که اصطلاحات بود میان ما، پنهان، آواز دادم. به شفاعت آمد، خدمت کرد و من هیچ التفات نمی کردم بر او.
این بچّه می نگرد که آه! رئیس را چنین می دارد!»
گفتم «چرا آمدی؟»
رئیس گفت «آرزوی تو داشتم، از بهرِ دیدنِ تو آمدم.»
او سخن درمی پیوندد و آن کودک به نهان گلو می گیرد، به او اشارت می کند: یعنی «شفاعت کن!»
او لب می گزد که «تا فرصت یابم!» اکنون، می گوید «من اینجا ام. این ساعت، مترس!» تا لحظه ای دیر، باشید. آن گه، گفت «این کرَّت دستوری ده تا بگشایمش!»
من خاموش.
حاصل: برداشتش حَمّال و به خانه بردند. تا هفته ای، از خانه بیرون نیامد.
روزِ دیگر، بامداد، در نماز بودم، پدر و مادرش آمدند، در پای من غلطیدند همچنین که «شُکر تو چون گزاریم؟ زنده شدیم.»
گفتم باشد که نیاید، برَهَم.
حاصل: بعدِ هفته ای، آمد. در بست و دور نشست، دزدیده_ ترسان ترسان.
خواندمش که «به جای خود بنشین!»
این بار، مصحف باز کرد به ادب و درس گرفت و می خواند_ از این همه مؤدَّب تر.
روزی چند، فراموش کرد. گفتند که «بیرون، کعب می بازد.»
کاشکی آن غَمّاز غَمّازی نکردی! اکنون، می روم و آن کودکِ غمّاز پسِ من می آید. چوبی بود که جهت ترسانیدن بود، نه جهتِ زدن، برگرفته ام.
اکنون، آن جایها را پاک کرده اند و بازی می کنند. پشتِِ او این سوی است و من می گویم «کاشکی مرا بدیدی، بگریختی!»
آن کودکان همه بیگانه اند. نمی دانند که احوال او با من چیست تا او را بگویند که «بگریز!»
آن کودک که پسِ من است، حیاتِ او رفته است، هزار رنگ می گردد و فرصت می خواهد که آن کودک سوی او نگرد تا اشارتش کند که «بگریز!»
پشتِ او این سوی است و مُستَغرَق شده است.
در پیش درآمدم که «سلامٌ عَلَیک.»
بر خاک بیفتاد. دستش لرزان شد. رنگش برفت. خشک شد.
می گویم «هلا! خیز تا برویم!»
آمدیم. به کُتّاب بردمش. بعد از آن چوب را در آب نهادم. آن خود نرم بود. چیزی شد که لاتسأل!
در فَلَق کشیدندش. کسی که دوازده کودک را بزدی، گفت «هلا! اُستا!»
یک کودک ضعیف در فَلَقش کرد و برپیچید.
خلیفه را می گویم «تو بزن!»_ که دستم درد کرد از زدن. خلیفه نیز چندی بزد. گفتم «خلیفه را بگیرید! چنین زنند!» او می نگرد. چوب برداشتم و خلیفه را بزدم و خود کودک را می زدم.
چهارم چوب، پوست پای او با چوب برخاست. چیزی از دلِ من فرو بُرید، فرو افتاد. اوّلین و دوّمین را بانگ می زد. دگر بانگ نزد.
حاصل: به خانه بردندش. تا ماهی، برون نیامد. بعد از آن، برون آمد.
مادرش می گوید «کجا می روی؟»
گفت «برِ اُستا.»
گفت «چون؟»
گفت «او خدای من است. چه جای اُستاد است؟ و من از او نَسِگُلَم، تا درِ مرگ. خدای داند که چه خواستم شدن، بر کدام دار خواستم خشک شدن، مرا به اصلاح آورد.»
پدر را و مادر را دعا می کرد که «مرا آنجا بردید!» پدر و مادر هم دعا می کردند مرا. همسایگان دستها برداشته، دعا می کردند که «یکی فدایی بود که نه خُرد را و نه بزرگ را می گذاشت. شاهِ شهر اگر گفتی، دشنام دادی و سنگ انداختی.»
چنان دلیر، چنان که کسی صد خون کرده بود لااُبالی شده، باری آمد از همه باادب تر و باخِرَدتر. هر که با او اشارت می کند، دست بر دهان می نهد به اشارت که «خاموش!»
حاصل: در مدّتِ اندک، همه ی «قرآن» او را تلقین کردم. و بانگِ نماز می کرد به آواز خوش.
غیرِ این دوبار، دگر حاجت نیامد، خلیفه شد.
آغاز کرد در آن مَجمَع، «قرآن» خواندن.
پدرش خیره ماند. می گوید «تو پسرِ منی؟»
می گوید «آ ری.»
می گوید «تا نیک بنگرمت!»
می گوید «نیکو بنگر!»
مادر، آن سو، نعره زد و افتاد_ که کنیزک بوده و اکنونش ده کنیزک پیشش ایستاده بود.
عوضِ دویست، پانصد درم از او به من رسید. هر چند گفت که «در این خانه ی ما بخُسب،» گفتم که «محلّه تهمت نهند.» زن باجمال و پسر باجمال. من البته گفتم «نخواهم_ که تهمت نهند.»
گفت «تهمتِ چه؟ که باشند مردمان؟»
چگونه واژگان مفاهیمی دیگرگونه می یابند !
و ساماندهی مد و لباس فجر توسط حکومت قمه و قیمه
در گفتگو با : شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با ستار دلدار

تاریخ ورق خورد

آقای رییس جمهور رفت زندان
شماره ای به گردنش آویختند ، انگشت نگاری شد و عکس گرفتند .
دویست هزار دلار وثیقه گذاشت
آمد بیرون
و تاریخ امریکا روزی شگفت را بر صفحات خود افزود!
با آمدن ترامپ به عرصه سیاست فصل تازه ای نه تنها در تاریخ امریکا بلکه در تاریخ جهان گشوده شد که در وهله نخست ابتذال و بی اخلاقی سیاسی یکی از دستاوردهای تلخ و هولناک آن بود .
ترامپ در به ابتذال کشاندن سیاست و بی اخلاقی سیاسی حقیقتا سنگ تمام گذاشت و تعامل با کشورهای جهان و بازگشت به شرایطی که امریکا را همچنان پیشتاز رهبری جهان آزاد نگهدارد با دشواری های بسیار روبرو ساخت .
یکی از عمده ترین زیان های ریاست جمهوری ترامپ زیر پا گذاشتن مهم‌ترین میثاق ها و‌معاهدات بین المللی و حرکت در مسیر نفرت پراکنی در میان امریکاییان و دیگر مردم جهان بود .
یکی از یادگارهای دوران ریاست جمهوری ترامپ این خواهد بود که نسل های بعدی تصویر او‌را در اوراق تاریخ در حالی خواهند دید که همچون همه جنایتکاران شماره ای بر گردنش آویخته است( mug Shot)
May be an image of 6 people and text that says 'E 5'10" 6'2" 5'6" 5'4" POLICE PEPT. DEPT. FULTON CNTY, GA 867-5309 5309 867 DONALD TRUMP 210819'
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 47 others

۲ شهریور ۱۴۰۲

از زمستان بی بهار

(از داستان های بوینوس آیرس )
*اول پاییز بود . چهل سال پیش .از زمستان بی بهار وطن مان میگریختیم .
در تهران سوار هواپیما شدیم .
با موجی از ترس و دلهره .
مقصد : بوینوس آیرس
سی و چند ساعت در راه بودیم . با توقفی کوتاه در فرانکفورت و توقفی کوتاه تر در ریو دو ژانیرو .
رسیدیم بوینوس آیرس . اولین روز بهار بود . سی و چند ساعته دو فصل را پشت سر نهاده بودیم . از پاییز به بهار رسیده بودیم .
آنجا ، در آن سرزمین شگفت ، حکومت سیاه نظامیان به آخر خط رسیده و یک حکومت نیم بند غیر نظامی قدرت را به دست گرفته بود .
کشور از خواب خونین آشفته ای بیدار شده بود . رمقی بر تن نداشت . بیمار و علیل و وامانده .
دهها هزار زن و مرد و کودک و پیر و جوان به کام مرگ رفته بودند . نا پدید شده بودند . تیر باران شده بودند .(البته به یاری کاردینال کلیسای کاتولیک . همین مردی که امروز پاپ اعظم است . عالیجناب فرانسیس ).
میگفتند اجساد کشتگان را به دریا میریخته اند .
زنان عزادار، یکشنبه ها ، حوالی کاخ ریاست جمهوری با عکس هایی از فرزندان و پدران وبرادران خود رژه میرفتند . میخواستند بدانند چه بر سر عزیزان شان آمده است .
یکی دو روزی خسته و گیج و مات هستیم . در خواب و بیداری . نوعی خلسه آمیخته به دلهره و نگرانی . و اینکه : فردا چه خواهد شد ؟ فردا چه خواهد شد ؟ و وای از این فرداها . از این فرداهای نا پیدا .
میآییم به خیابان . خیابان ریوا
(Rivadavia )داویا .
خیابانی دراز با ساختمان های سنگی . عظیم . زیبا . یادگار روزگاران شکوه . روزگارانی که آرژانتین یکی از معدود کشورهای ثروتمند جهان بود .
اینجا و آنجا ، مردانی ، کیفی بر دوش ، بالا و پایین میروند . نزدیک میشوند و زیر گوش مان زمزمه میکنند : دلار .... دلار
دلار می خرند و دلار میفروشند . فقط دلار .
میخواهیم چند ده دلاری به
پزو تبدیل کنیم .قیمت دلار را نمیدانیم
. میرویم صرافی . صد دلار میدهیم . صد پزو میشمارد و بما میدهد .
به خیابان میآییم . یکی از آن دلار فروشان بما نزدیک میشود و میگوید : دلار ... دلار ...
با زبان بی زبانی می پرسیم : دلار چند ؟
میگوید : صد دلار دویست پزو !
می بینیم در همان قدم اول صد پزو سرمان کلاه رفته است .چاره ای نیست . تجربه نا خوشایندی است . تلخ هم هست .
از فردا چشم های مان باز تر میشود . احتیاط می کنیم . می ترسیم . نگرانیم . دلهره امان مان را بریده است .
تورم بیداد میکند .قیمت ها ساعت به ساعت افزایش پیدا میکنند . دخترکم - آلما - شیر میخواهد . یک قوطی شیر امروز یک پزو است ، فردا دو پزو . پس فردا چهار پزو و پسین فردا دوازده پزو . دیگر کسی با پول ملی معامله نمیکند . همه جا دلار . همه چیز با دلار .
کارمندان و کارگران و مزد بگیران همینکه حقوق شان را میگیرند به خیابان میآیند و پول شان را به دلار تبدیل میکنند . پول ملی هیچ ارزش و بهایی ندارد .
نظامیان کودتا گر ، چند سالی از کشته ها پشته ساخته اند . کشته اند و سوخته اند و چپاول کرده اند . همه دار و ندار ملت را . همه دارایی های کشور را .
بدهی خارجی کشور به یکصد و بیست و چهار میلیارد دلار رسیده است . هیچ سرمایه گذار خارجی دیگر قدم به آنجا نمیگذارد . سالهاست که خشتی روی خشت گذاشته نشده است . فقر و بیکاری در هر گوشه و کنار خرناسه میکشد .آدمیان گویی مسخ شده اند .
روزی در یک کتابفروشی ، یک نویسنده آرژانتینی با زبان انگلیسی بسیار فصیحی برایم از مصیبتی که بر آدمیان رفته است سخن میگوید .
از تیر باران های پیدا و پنهان . از ناپدید شدن پدران و پسران و دختران و دخترکان . از عقاب جوری که سالهای سال بر سراسر آن سرزمین بال گسترده بود .از زندان های مخوف . و از مرگ و ترس و بیداد
میگوید : اکنون دیگر برای آدمیان این آب و خاک بلا زده فرقی نمیکند چه کسی سکان کشتی قدرت را بدست گرفته است . فرقی نمیکند آنکه رییس جمهور است چپ است ، راست است یا میانه . یگانه آرزوی شان این است نانی بر سفره خود و پای افزاری برای پاهای خسته و خونین خویش بیابند .برای این آدمیان دیگر تفاوتی بین هیتلر و موسولینی و گاندی و دوگل و چرچیل و پرون نیست .
ما نان میخواهیم . نان . و این یگانه آرزوی ماست
آیا ایران امروز را در آیینه
آرژانتین می بینید ؟
May be an image of 1 person, money and text
All reactions:
Miche Rezai, Mahmood Moosadoost and 68 others

خاک بر سر پادشاه

( هزار سال نثر پارسی)
عامل نسا و ابیورد ، خانه پیر زنی به غصب بگرفت .پیر زن به غزنین آمد و از وی به سلطان شکایت کرد .
سلطان محمود فرمود فرمانی به عامل نسا نوشتند که از املاک وی دست بدارد .
زن نامه بستد و شادان نزد عامل بازگشت و فرمان بدو بنمود .
وی بدان فرمان اعتنایی نکرد ، پیر زن دیگر بار راه غزنین پیش گرفت و قصه به سلطان باز گفت .
محمود در آن زمان به کاری مشغول بود . در خشم شد و گفت :
بر ما بود که گوش به تظلم تو دهیم و فرمان بر دفع ظلم ظالم بنگاریم ، اگر وی نامه نخواند برو خاک بر سر کن !
پیر زن گفت : تو را فرمان نبرند من چرا خاک بر سر کنم ؟ خاک بر سر آن پادشاه باید کرد که حکم وی را در زمانه نخوانند !
چون محمود این سخن از زن
بشنید از گفتار خود پشیمان شد و گفت : آری ! خاک بر سر مرا باید کرد نه تو را .......
از : روضات الجنات - معین
الدین اسفزاری
----------------------
روضات‌الجنات فی اوصاف مدینة هرات کتابی دربارهٔ شهر هرات از معین‌الدین محمد اسفزاری است. مؤلف کتاب را در سال ۹-۸۹۷ قمری تالیف کرده و به سلطان حسین بایقرا تقدیم کرده است.
این کتاب تاریخ هرات را تاسال ۸۷۵ قمری در بر دارد و بخش آخر کتاب منحصر به دیده‌ها و شنیده‌های مورخ است و روش نگارش کتاب نیز یکی از بهترین و روان ترین نمونه‌های نثر پارسی درسده نهم هجری قمری است
May be an image of text
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 62 others