دنبال کننده ها

۲۵ مرداد ۱۴۰۲

پرسه در هزار سال نثر پارسی

به صحرا شدم. عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانک پای بر برف فرو میشد .
«بایزید بسطامی»
*******
«سهل تستری( سهل شوشتری) از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و در این شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت و برهان حقیقت بود .
حسین منصور حلاج از شاگردان او بود .
او به اتهام زندقه از شوشتر به بصره گریخت و در آنجا در گذشت .
پیروان او را فرقه سهیلیه گویند
*********
طاووس مرغی آراسته با زینت است .یعنی که نگر ، که به زینت این جهان غره نشوی که هرچند همی آرایی ، آخر فانی گردی.
کرکس دراز عمر باشد. یعنی که اگر در این جهان بسیار بمانی عاقبت ببایدت رفت ، که این سرا فانی است ، و اندرین جا کس جاوید نماند
« تفسیر طبری »
**********
نقل است که - بایزید بسطامی- یک بار عزم سفر حج کرد و منزلی چند برفت و باز آمد .
گفتند : تو هرگز عزم فسخ نکرده ای ، این چون افتاد ؟
گفت : در راه زنگی یی دیدم ، تیغی کشیده ، مرا گفت : اگر باز گردی، نیک ، و اگرنه ، سرت از تن جدا کنم .
پس مرا گفت : خدای را به بسطام گذاشتی و روی به کعبه آوردی؟
«تذکره الاولیا- عطار»
**********
آزادی در بی آرزویی است .
«شمس تبریزی»
******
گفت : بیزارم از آن خدای که به طاعت من ، از من خشنود شود وبه معصیت من ، از من خشم گیرد ، پس او خود در بند من است ، تا من چه کنم .
«تذکره الاولیا- عطار - در ذکر ابوبکر واسطی»
May be an illustration of text
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 39 others

باروت نداریم

** - ایلچی مخصوص عثمانی به دیدن سلطان صاحبقران میآمد .
در حیاط کاخ شاهی در دارالخلافه ناصری همه به صف ایستاده بودند . با سبیل های تاب داده و ریش حنابسته و شانه کرده .
از صدر اعظم و امیر تومان و امیر دیوان و امیر نظام و امیر لشکر و امیر نویان و احتساب الملک و ابوابجمعی اداره جلیله شتر خانه و قاطر خانه بگیر تا ایشیک آقاسی و ایل بیگی و بیگلر بیگی و پیشکار و تحویلدار و تفنگچی آقاسی و چالانچی و حاجب الدوله و خوان سالار و دبیر حضور و داروغه و دهباشی و زین دار باشی و ملا باشی و سر عسکر و سرایدار باشی و صاحب جمع و صاحب دیوان و فراشباشی و ضابط و قاپوچی باشی و کوتوال و میر آخور و قوللر آقاسی و همه و همه به صف ایستاده بودند .گلاب زده و با ریش حنا بسته .
سلطان صاحبقران با کبکبه و دبدبه سلطانی و به هیئت و هیبت یک سلطان قدر قدرت از جلوی صف طویل ابوابجمعی دربار ملائک سپاه گذشت . آنگاه آقای تفنگچی آقاسی را به حضور طلبید و امر موکد فرمود هر وقت آقای ایلچی باشی به قصر شاهی نزدیک میشود یکی دو تیر توپ در کنند .
لحظاتی نگذشته بود که قاپوچی باشی با بوق و کرنا ورود عالیجناب ایلچی باشی به قصر شاهی را خبر داد .
شاه قدر قدرت اگر چه شعله های خشم همایونی اش زبانه میکشید ایلچی عثمانی را به حضور پذیرفت و قضایا به خیر و خوشی خاتمه یافت .
وقتیکه آقای ایلچی باشی پایش را از قصر شاهی بیرون گذاشت اعلیحضرت قدر قدرت در حالیکه سبیل های خون چکانش را تاب میداد و آتش از چشم های مبارک شان زبانه میکشید توپچی باشی را به حضور طلبید و زنده و مرده اش را یکی کرد و فریاد بر کشید که : مرتیکه پدر سوخته قرمساق ! مگر نگفته بودم وقتی ایلچی باشی به دروازه های قصر سلطنتی نزدیک میشود چند تیر توپ در کنند ؟ میدهم پدر قرمساقت را از گور در بیاورند و آتش بزنند !
آقای توپچی باشی که از ترس مثل خایه حلاجان میلرزید با لکنت زبان عرض کرد : قربان خاک پای مبارک قبله عالم بشوم ، من هزار و یک دلیل داشتم که نتوانستم توپ شلیک کنم .
قبله عالم که آتش خشم همایونی اش شعله ور تر شده بود فریاد بر کشید که : مرتیکه قرمساق ! تا پدر قرمساقت را از گور بیرون نکشیده ام فقط یک دلیلش را بگو !
توپچی بیچاره نالید که : قربان خاکپای مبارک قبله عالم بشوم . باروت نداشتم !
باری ، پریشب ها که داشتم عر و تیز های آسید علی آقای واویلایی - یعنی همان ملای لازم النفقه ای که حالا مقام عظمای ولایت شده است - را در دارالحکومه اراذل اسلامی گوش میدادم یکباره بیاد این ماجرا افتادم و دلم خواست از آقای عظما بپرسم حالا که با توپ و توپخانه به میدان آمده ای و میخواهی پوزه امریکا و اسراییل و نمیدانم همه ممالک کره ارض را به خاک بمالی آیا باروت داری ؟
No photo description available.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Nasrin Zaravar and 35 others

۲۴ مرداد ۱۴۰۲

الهی پیر نشوی

آمده ام بیمارستان . یک هفته است کمرم درد میکند . یک عالمه قرص و دوا خورده ام اما افاقه نکرد ه است.
یک عالمه نرمش کرده ام باز هم درد دست از سرمان بر نمیدارد .
مجبور شدم بیایم پیش آقای دکتر تران.
این آقای دکتر تران تا مرا می بیند گل از گلش می شکفدو میگوید : کاشکی همه بیماران من مثل تو بودند
می پرسم : چطور؟
میگوید: اینجا هم من و هم پرستارانم با دیدن تو خوشحال میشویم . اهل نق و نوق نیستی ، سر بسر ما میگذاری و همه را میخندانی!
میگویم : دکتر جان این را مبادا به زنم بگویی ها! . آنوقت کلی ملامتم خواهد کرد که پس چرا توی خانه عینهو عنق منکسره را میمانم و‌مدام سرم توی کتاب است؟
این دکتر تران هم خودش حکایتی است. سی و یکی دو سال بیشتر ندارد . خیلی شبیه پسرم الوین جونی است . ته ریشی دارد اما گیسوانش تا کمرش میرسد .
دکتر تران مرا میفرستد برای نمیدانم چی چی لوژی .میگوید برو از شانه ها و کمرت عکس بگیرند ببینم دردت از کجاست ( حالا هی نگویید تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد . اینجور دعا ها برای ما کار ساز نیست! خود حافظ جان هم این را میداند )
میآیم خانه. دست راستم درد میکند . زنم میگوید از بس می نویسی بزودی دست راستت فلج خواهد شد.
سرفه میکنم . میگوید : از سیگار است
میگویم : خانم جان ! من که سیگار نمی کشم
میگوید : سال ها کشیده ای حالا تقاص پس میدهی
فشار خونم بالاست: میگوید : از بس جوش و جلا میزنی. آرام باش مرد ! بتو چه که ایران چه خبر است ؟ مگر تو کدخدا رستمی؟
کلسترولم بالاست . هر روز یکی دو تا قرص میخورم. میگوید : چربی نخور . گوشت قرمز قدغن! هرگز نمیگذارد یکی از آن ساندویچ های فرد اعلای آدم خفه کن بلمبانیم !
قند خونم بالاست: میگوید : شیرینی نخور ! نوشابه نخور ! .
میوه نخور. نان نخور ، برنج ابدا .
برایش شعر می خوانم :
من از مزارع سبز شمال میآیم
ز سرزمین برنج
این طلای تلخ و سپید
که دانه دانه آن قطره قطره خون من است
مگر میشود برنج نخورم ؟ نکند میخواهی فرمان قتل ما را صادر بفرمایی !؟ آدم گیله مرد باشد آنوقت نتواند پلا بخورد؟ خب ، یکباره بگو‌اگر مرگ میخواهی برو گربازده!
مانده ام حیران پس چه بخورم ؟ مگر میشود وسط تابستان هندوانه و خربوزه و انگور و انجیر نخورد ؟
کدام پدر سوخته ای بود که بمن میگفت : الهی پیر بشوی؟
کاشکی میگفت الهی پیر نشوی
۱- پلا= پلو
۲-گربازده= یکی از روستاهای گیلان
May be an image of hospital
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 106 others

خر مرضیه

خانم مرضيه هنرمند خوش آوای نسل ما ؛ در دهی در شمال شرقی تهران بنام - لالون - باغکی داشت که در آنجا زندگی ميکرد .
بعد از اينکه خانم مرضيه همچون میلیون ها نفر ديگر عطای زيستن در ايران را به لقای ملايان بخشيد و به زندگی در غربت تن در داد ؛ دخترش – هنگامه – در اين باغک زندگی ميکرد اما از آنجا که آقايان ملايان از نعل خر مرده هم نميگذرند ؛ نه تنها هنگامه بلکه خرش را هم از لالون بيرون کردند و آن باغک را مصادره فرمودند .
میدانم که هنگامه بعد ها به فرانسه پناه آورد اما نميدانم چه بر سر آن خر بيچاره آورده اند ؟خدا کند که بيچاره خرک را به کشتارگاه نفرستاده و گوشتش را به رستوران های بين راهی نفروخته باشند .
هادی خرسندی شعری در اين باره دارد و ميگويد : ما آدمها به اينجور سرنوشت برای خودمان و آدمهای ديگر عادت کرده ايم ؛ اين وسط دلم فقط برای خرک سوخت .
اين شما و اين هم شعر هادی . البته از زبان خرک بيچاره :
خدايا ؛ خود تو ميدانی که مخلص
بدور از باور مرضيه بودم
من آن خوش نغمه را هر گز نديدم
نپنداری خر مرضيه بودم
الاغی مال بعد از انقلابم
که در بوم و بر مرضيه بودم
نه در دررفتنش بودم شريکش
نه من همسنگر مرضيه بودم
شعور درک موسيقی ندارم
و گرنه نوکر مرضيه بودم
ندارم جرم مخصوصی جز اينکه
الاغ دختر مرضيه بودم
به قرآن ؛ دوستدار رهبرم من
خدايا ؛ حضرتعباسی خرم من
ز قول من بگو با حاکم شرع
که از نا فهمی اش در عرعرم من ....
—————
( این رفیق مان فرشین کاظمی نیا از فرانسه یادداشتی همراه با چند تا عکس برایم فرستاده است . یادداشت و عکس ها را اینجا میگذارم )
——//////——-
سلام آقا
هفته‌ی پیش رفته بودم شمال فرانسه، در برگشت، سری به گورستان شهر «اوور سور وواز» -خارج پاریس- زدم که قبر ونسان ون‌گوک و برادرش تئو و نیز مزار مرضیه و خلبان معزی و منوچهر هزارخانی آن جاست. از مزار مرضیه و دیگران، چند عکس و فیلم‌گرفتم، اگر مایلید برایتان بگذارم.
دیدم پستی از مرضیه گذاشتید، فکر کردم ممکن است برایتان جالب توجه باشد.
All reactions:
Zari Zoufonoun, Miche Rezai and 68 others