پسرم الوین جونی وقتی هفت هشت سالش بود سعی میکرد فارسی یاد بگیرد. مامان بزرگش ازشیراز آمده بود اینجا و الوین جونی دوست داشت با مادر بزرگش فارسی حرف بزند .
در همان پنج شش ماهی که مادر بزرگ اینجا بود الوین جونی یک عالمه فارسی یاد گرفته بود . با لهجه غلیظ شیرازی حرف میزد . به پختن میگفت پزیدن.بمن میگفت : بابا ! شما خجالت نمیخوری سیگار میکشی؟
هر وقت میخواستیم برویم بیرون میگفتیم الوین جونی با ما میآیی؟
میگفت : در صورتی میآیم که به رستوران ایرانی نروید و توی ماشین هم شاجاریان گوش نکنید .
بچه ام از غذای ایرانی خوشش نمیآمد . بگمانم خسته شده بود از قورمه سبزی و چلوکباب و دو پیازه آلو ! از موسیقی ایرانی هم چیزی نمی فهمید.
یک شب بادی به غبغب انداخت و گفت : میدونی بابا ؟ من دیگه فارسی رو خوب یاد گرفتم . حالا هر چه بگویی می فهمم.
گفتم : هر چه بگویم میفهمی؟
گفت : آره
من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم :
ما سر خوشان مست دل از دست داده ایم. میدانی یعنی چه؟
الوین لحظه ای فکر کرد و گفت : بابا ! شما یه چیزی گم کرده ای!