در اتریش گیر پلیس افتاده بودیم . در یک بزرگراه خلوت .رفیقم رسول پشت فرمان نشسته بود . تند میرفت .خیلی تند .
گفتم : رسول یواش برو ! اینجا میدان پاقاپوق و گذر آسید عزیز الله و خیابان پامنار و زنبورک خانه و جوادیه و چاله حصار نیست ها ! یکوقت دیدی یکی از آن جعفر قلی ها یا یکی از آن ننه دوغ مال ها یقه مان را چسبید نقره داغ مان کرد ها !
هنوز
حرفم تمام نشده بود که دیدیم یکی از آن فولکس واگن های قورباغه ای پشت سرمان آژیر کشان میآید .انگار میکنی یک کاسه آب داغ ریختند به سر من .
ایستادیم . پلیس آمد و گفت : کجایی هستید ؟
گفتیم : ایران
آنوقت ها دولت ایران دماغش خیلی پر باد بود و لولهنگش خیلی آب میگرفت و کباده ملک الملوکی دنیا را می کشید. خیال میکردیم همینکه بگوییم ایرانی هستیم فرش قرمز زیر پای مان می اندازند و میگویند بفرمایید ! قدم شما روی چشم !
آقای پلیس رو بما کرد و گفت :
با چه زبانی با شما صحبت کنم ؟
گفتیم: انگلیسی
پاسپورت و گواهینامه رانندگی رسول را گرفت و گفت :
you must pay 400 Shillings
(باید چهارصد شیلینگ جریمه بدهی)
کمی چک وچانه زدیم و خواستیم به سبک و سیاق زبان بازی ها و من بمیرم توبمیری های وطنی یک الم سراتی راه بیندازیم بلکه از این مهلکه بگریزیم .
گفتیم دانشجوهستیم چنین پولی هم نداریم.
آقای پلیس پایش را توی یک کفش کرد که:
You must pay 400 Shillings
گفتیم : نداریم و نمیدهیم
آقای پلیس پاسپورت وگواهینامه رسول را بر داشت دور زد رفت.
رسول گفت : حالا چیکار کنیم؟
گفتم : نگران نباش ! بر میگردد.
سی چهل دقیقه ای توی جاده سفیل و سرگردان ماندیم، آقای پلیس با اخم و تخم برگشت و گفت :
You must pay 400 Shillings
ما هم سر لج افتادیم گفتیم : نمیدهیم !
آقای پلیس سوار ماشینش شد دور زد رفت.
رسول پرسید : خب ، حالا چیکار کنیم؟
گفتم : هیچی! فعلا بنشین خستگی بگیر ! خیال میکنی باید یک چماق ارژنگ برداریم بیفتیم به جانش ؟ باید دنبالش راه بیفتیم ببینیم کجا میرود .
راه افتادیم . چهل کیلومتر ما را برگردانید . بردمان اداره ژاندارمری . آنجا یک آقای شکم گنده گردن کلفت ترشروی تلخ گفتار مردم آزاری که گویا رییس شان بود آمد و گفت:
You must pay 400 Shillings
رفیق مان که روی دنده لجبازی افتاده بود گفت : یکشاهی نمیدهم.
سه چهار ساعت آنجا سرگردان ماندیم . همان آقای شکم گنده هی قوچوار پس میرفت و شیر وار پیش میآمد و میگفت : یا چهار صد شیلینگ جریمه میدهید یا میروید زندان .
دیدیم آن روی کار بالاست .چه کنیم چه نکنیم ؟
گفتیم : جناب سرکار استوار ! مروت نباشد بر افتاده زور . میشود محض رضای خدا ما را از این مهلکه خلاص بفرمایید ؟
آقای شکم گنده در آمد که : یا چهار صد شیلینگ جریمه یا زندان .
دست آخر با سلامو صلوات چهار صد شیلینگ جریمه را دادیم و بقول معروف هم چوب را خوردیم هم پیاز را .
آنوقت مردم به کارهای ملا نصر الدین می خندند .