دنبال کننده ها

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲

در جستجوی طلا

نوه ها آمده اند دیدن بابابزرگ و مامان بزرگ.
صبح رفتیم جستجوی طلا ! اینجا کنار خانه ما معدن طلایی است که روزگاری کعبه آمال طلاجویان جهان بوده است. دوازده دلار میگیرند سوار ترن کوچکی میکنند میروید در اعماق معدن . جایی که هزاران نفر در تب طلا سوختند و کس نمیداند کدامین شان به مقصد رسیدند .
در کنار معدن آبگیری ساخته اند از آب و شن و ماسه و سنگریزه های رنگین . پنج دلار میگیرند کاسه ای به دستت میدهند و میگویند : برو طلا پیدا کن !
بچه ها مشتری دائمی این آبگیرند . نوا جونی و آرشی جونی هم یکی دو ساعتی در شن و آب جستجو کردند و بجای طلا سنگ های رنگینی یافتند که نمیدانم چیست.
آن معدن طلای دیروزین اگر چه دیگر طلایی ندارد اما این آبگیر و آن موزه امروزین ، معدن طلای دیگری است .
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Massod Shabani and 53 others

سگ ها و گربه ها

پسرم الوین جونی بمناسبت سالروز تولد مادرش یک گلدان گل برایش فرستاده است.
گلدان را سر صبحی آوردند خانه مان .
همراه گل ها کارتی هم فرستاده است. کارت را می خوانم. نوشته است دلتنگ ماست . آرزو میکند بزودی ما را ببیند. روی کارت ، خودش، زنش ، سگش هیزل و گربه اش اسنوپی تبریک گفته اند
از اینکه سگ و گربه الوین جونی هم عضوی از اعضای خانواده ما هستند .
کیف میکنم .
جای «مالی» سگ نوا جونی خالی.
مالی پارسال از سرطان مرد . بچه ها قلاده اش را قاب گرفته و بر دیوار خانه شان آویخته اند .
All reactions:
Hosein Amirrahmat, Aziz Asgharzadeh Fozi and 50 others

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

تولدت موباراک

امروز زاد روز همسرجان ماست .
همراه با نوا جونی و آرشی جونی و آلما جونی و الوین جونی تولد نسرین خانم را تبریک میگوییم وامیدواریم صد ساله بشوند بی هیچ درد و بیماری و رنج .
تولدت مبارک نسرین خانم که همسر و مادر و مادر بزرگ بی همتایی هستی.
چهل و سه سال است با هم و در کنار هم هستیم. چهل و سه سال است کشورها و قاره ها را در نوردیده ایم .
من اساسا آدم شیشه ای هستم .با کوچکترین تلنگری می شکنم و فرو می ریزم . اینکه این نسرین خانم چطوری توانسته است اینهمه سال یک آدم نق نقوی پر مدعای شیشه ای را تحمل کند خدا میداند !
در این چهل و سه سال ، سال هایی از روزگار ما در هراس و امید گذشت. هراس از اینکه چگونه می توان از این دالان هراسناک و هزار توی غربت و آوارگی بسلامت گذشت . و امید اینکه فرجام پرسه های در بدری مان در این کویر هراس سرانجام چیزی جز آرامش خیال و آسودگی نخواهد بود .
سال های زندگی مشترک مان در ایران همواره در چنبره ترس و نومیدی گذشت . همواره سایه ترسناک شکنجه و زندان و تحقیر و شکستن و فروپاشیدن و مرگ را در بند بند وجودمان حس میکردیم. گویی ابلیس در همه لحظه های زندگی مان حضوری ازلی و ابدی داشت .
روزگارمان در آرژانتین اگرچه سبب شد تا توفان بلا را از سر بگذرانیم اما ژرفای غربت و بی همزبانی و تنهایی را با همه صلابت و عریانی اش تجربه کردیم.
تولدت مبارک نسرین جان که توانستی با صبوری و از خود گذشتگی و مهربانی همه این امواج بلا را به شایستگی از سر بگذرانی و آشیانه ای فراهم آوری که بتوان بی اندوه و هراس و نومیدی و تلخکامی در آن آسود و از آفتاب مهرت گرمی گرفت و جهان و هر چه در او هست را به تماشا نشست
بقول نوا جونی :تولدت موبارک!
این هم تازه ترین عکس آقای گیله مرد و عیال مربوطه! هر دو تای مان پیر شده ایم و چاق!
May be an image of 2 people
All reactions:
Mohsen Khaimehdooz, Aziz Asgharzadeh Fozi and 185 others

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

کودکان نیمه شب

نیمه شب بود . از مهمانی بر میگشتیم. نزدیکی های خانه ام هیکل در خود فرو هشته انسانی توجهم را جلب کرد . هیکلی کوچک و کودکانه.نشسته در تاریکی .پای صندوق پست. سر در گریبان . مچاله همچون روزنامه کهنه ای
ایستادم . شیشه ماشین را پایین کشیدم.
Hi!
May I help you?
از آن هیکل پیچیده در رخت و لباسی کهنه ،چشمان آبی اشکبار دخترکی شانزده هفده ساله برویم گشوده شد .
پرسیدم این وقت شب اینجا چه میکنی در این تاریکی؟
لحظه ای در آن هنگامه شگفت تصویر دختر خودم در ذهن و ضمیرم نقش بست .
سر بلند کرد و گریست
گفتم : آیا کمک لازم داری؟
گفت : نه!
گفتم : خانه مان همینجاست . در چهار قدمی شما . اگر کمکی لازم داری بگو
با همان چشمان اشکبار گفت : کسی میآید اینجا مرا بر میدارد میبرد .میدانستم راست نمیگوید .
باز گفتم : اگر کمکی لازم داری من و همسرم اینجا هستیم می توانیم کمکت کنیم
همچنان که میگریست گفت : نه!
چاره ای نبود . آمدیم خانه. مانده بودم چکار کنم ؟ به پلیس زنگ بزنم؟ اگر پلیس بیایدآیا برایش دردسری فراهم نمی شود ؟
هی از خودم می پرسیدم این وقت شب در آن تاریکی مطلق دخترکی پانزده شانزده ساله چه میکند ؟ آیا پدر مادرش از خانه بیرونش انداخته اند ؟آیا راست میگفت کسی به دنبالش خواهد آمد ؟
رفتم بخوابم . خواب به چشمانم نمیآمد .هی با خودم کلنجار میرفتم که بر سر این دخترک گریان چه خواهد آمد ؟ تا صبح ده بار از خواب بیدار شدم . از پشت پنجره به خیابان نگاه میکردم مبادا دخترک گریان همچنان بی پناه و سرگردان مانده باشد .
گاهی اوقات آدمی در چنان موقعیتی قرار میگیرد که نمی تواند هیچ تصمیمی بگیرد . موقعیت اضطراب !
وگویی جهان از هر سلامی خالی است