دنبال کننده ها

۱۷ فروردین ۱۴۰۲

آقای حاج جبار

( از دوری ها و دلگیری ها )
انگار همین دیروز پریروز ها بود .
پسرمان - الوین جونی- چهار پنجساله بود که همراه ما میآمد سر کار مان . آنجا توی فروشگاه می چرخید و به کارمندان مان کمک می‌کرد . کمک که چه عرض کنم ؟ توی دست و پای شان می پلکید .
آخر هفته که می‌شد باید چک حقوقی کارمندان مان را می نوشتیم . الوین هم میآمد توی دفترمان و با شیرین زبانی کودکانه اش میگفت : بابا ! چک حقوقی مرا هم نوشتی؟
من هم یک چک برایش می نوشتم و میگذاشتم توی پاکت و میدادم دستش .
یکی دو ماهی گذشت . یک روز صبح زود میخواستیم برویم سر کار ، الوین در آمد که : بابا ! اول برویم بانک
گفتم : بانک برای چه عزیزم؟
هفت هشت تا از همان چک ها را نشانم داد و گفت : برویم اینها را نقد کنیم !
گفتم : بانک ها هنوز باز نشده اندعزیزم . ساعت ده صبح باز می‌شوند . برویم فروشگاه، من خودم برایت نقد میکنم .
رفتیم فروشگاه و چک هایش را نقد کردم و پول ها را گذاشتم توی پاکت ودادم دستش .
الوین جونی این پول ها را گذاشته بود توی جعبه کوچکی توی اتاقش و گهگاه به مامانش قرض هم میداد . صد دلار میداد صد و بیست دلار پس میگرفت . یکپا نزول خور شده بود این پدر سوخته ! ما هم اسمش را گذاشته بودیم آقای حاج جبار !
حالا سی و چند سال از آن روز ها گذشته است. الوین جونی دکتر شده و زن گرفته و بچه دار شده و برای خودش خانه زندگی فراهم کرده است. ما هم پیر شده ایم و گهگاه دل مان میخواهد آن روزگاران بر گردد و الوین دو باره به مادرش پول قرض بدهد و ما هم اسمش را بگذاریم حاج جبار !
All reactions:
241

ما ملت حقگزاری نبوده ایم

ما ملت حقگزاری نبوده ایم
سعدی شعری دارد و میگوید:
به سرو گفت کسی میوه ای نمیآری
جواب داد که آزادگان تهیدست اند
از زمان پیشا مشروطیت تا پایان دودمان پادشاهی در ایران ، آزادگان و فرهیختگان و نیک اندیشان و خرد ورزان بزرگی چه در عرصه سیاست و چه در قلمروی فرهنگ و ادب در میهن ما پا بمیدان نهاده و با فداکاری و آزادگی خشت روی خشت گذاشته و بقول سیمین بهبهانی با استخوان جان خودشان ستون به سقف آسمان میهن مان زده اند بلکه ایران و ایرانیان را از ژرفای نکبت و بی دانشی و فرومایگی و حقارت و خرافات بیرون بکشانند .
مردانی چون طالبوف، میرزا فتحعلی آخوند زاده ، مستشار الدوله ، میرزا آقاخان کرمانی ، زین العابدین مراغه ای ، حاج سیاح محلاتی، جلیل محمد قلی زاده ، سید حسن تقی زاده ، صور اسرافیل ، علی اکبر دهخدا ، محمد علی جمالزاده ، احمد کسروی ، محمد علی فروغی ، علی اصغر حکمت ، علی اکبر داور ، دکتر محمد مصدق .صادق هدایت ، پرویز ناتل خانلری ، دکتر محمد معین ،دکتر ذبیح الله صفا ، دکتر محمد جعفر محجوب ، ابراهیم پور داود ، سعیدی سیرجانی ، جلال الدین همایی ، مجتبی مینوی ، دکتر عبدالحسین زرین کوب . سعید نفیسی ، فروزانفر ، عبدالعظیم قریب و کسان بسیار دیگری که طی صد سال گذشته از جان خودشان مایه گذاشتند و با همه دشواری هایی که با آن روبرو بودند و با همه درگیری هایی که با ملایان و دینکاران داشتند در نهایت تنگدستی و مناعت طبع ، وتحمل انواع و اقسام مضایق و رنج ، توانستند شمعی - یا بقول اخوان « خردک شرری » در این خانه ظلمانی بیفروزند و از گزند هیچ باد و باران ‌و توفانی نهراسند .
مرحوم دهخدا خاطره ای از دوران آوارگی و تبعیدش را برای دکتر محمد معین نقل کرده است که اشک بر چشمان هر انسان آزاده ای می نشاند .
او میگفت :
« در این روزها هیچ پولی از ایران به من نمی رسید . ناچار با یک « سو»ی فرانسوی که معادل یک شاهی آن روزگار بود زندگی میکردم .با این یکشاهی شاه بلوط میخریدم و بجای شام و ناهار می خوردم . یک روز صبح از شدت گرسنگی و ضعف نتوانستم از تختخواب پایین بیایم ، در همین زمان نامه رسان پست آمد و یک بسته کتاب و یک نامه از ادوارد براون ( خاورشناس انگلیسی ) برایم آورد .
براون این کتاب ها را بمناسبت نوروز بمن هدیه داده بود . نامه براون را باز کردم ، نوشته بود : من و شما هر دو در راه آزادی می جنگیم ، اجازه بدهید مبلغ مختصری پول برای شما بفرستم .
در جواب نامه براون نوشتم : الحمدالله زندگانی من کاملا رو براه است و بهیچوجه به مساعدت مالی احتیاج ندارم.
مناعت طبع دهخدا چنان بود که هرگز حق تالیف لغتنامه را نگرفت و خانه ای را که داشت فروخت و بخشی از آنرا برای پرداخت دستمزد همکاران و تنظیم کنندگان لغتنامه اختصاص داد.
محمد علی جمالزاده نیز چنین سرنوشتی داشت. او‌در جوانی برای تحصیل به بیروت رفت . چندی بعد به سویس رفت و در پانسیون ارزان قیمتی اقامت گزید .
میگوید : چنان دچار بی پولی و دست تنگی شده بودم که هیچ چیز برای خوردن نداشتم .
در همان پانسیونی که بودم یک شب آنقدر بیدار ماندم تا همه خفتند.نیمه شب رفتم آشپزخانه دیدم دیگ بزرگی شیر آنجاست.لیوانی برداشتم همینکه لب بر آن گذاشتم یک آقایی که گویا سر و سری با دخترک آشپز باشی داشت یواشکی وارد آشپزخانه شد .من لیوان شیر را ریختم توی دستشویی و گفتم :سرم درد میکرد آمدم آب بخورم !
او‌هم گفت سرش درد میکرده است ! مرا برد به اتاقش چند تا قرص داد که با شکم خالی خوردم .
فردایش یکی به دیدنم آمد .گفتم : نامه ای به ایران نوشته ام پول تمبرش را ندارم . میخواستم پولی بدهد بلکه بتوانم نانی بخرم . ولی از شانس من او چند تا تمبر از جیبش در آورد و بمن داد !
ما چنین مردانی داشتیم و هرگز حقگزارشان نبوده ایم
اساسا ما ملت حقگزاری نیستیم

۱۲ فروردین ۱۴۰۲

جویندگان طلا

آمده ام اینجا . شهرکی بنام Coloma. آمده ام قدمی بزنم و هوایی تازه کنم .آسمان آبی است . خورشید میتابد و نسیم خنکی نرمک نرمک می وزد .
اینجا و آنجا مردمانی نشسته اند .زن و مرد و پیر و جوان .می خورند و می نوشند و گهگاه صدای قهقه خنده شان به آسمان میرود.
گوش می خوابانم . صداها آشناست .به فارسی سخن میگویند. یادم میآید که به سیزده بدر آمده اند .
رودخانه ای که تابستان ها همچون باریکه آبی است و در آن شنا میکنیم اکنون می جوشد و می خروشد . کس را زهره آن نیست تن به این امواج خروشان بسپارد .
ساعتی راه میروم و به خانه بر میگردم .
اینجا . در همین شهرک غنوده در بستر رود . صد و‌ هفتاد سال پیش هزاران تن از جویندگان طلا از اینسو و آنسوی جهان - از هاوایی و مکزیک و شیلی و چین و پرو و اروپا - در جستجوی خوشبختی، چادری و خیمه ای و کلبه ای و خانه ای بر افراشته و با هزاران امید و آرزو کوهها و تپه ها را شکافته اند تا به آن کیمیای افسونگر - طلا - دست بیابند . نمیدانم چند تن شان به آرزوی خود رسیده اند. نمیدانم چند هزار نفر با آرزوهای بر باد رفته در خاک غنوده اند. هر چه هست امروز در این شهرک غنوده در بستر رودخانه ، هیچ نشان و نشانه ای از آن طلا جویان نیست مگر عکس هایی بر دیوار موزه ای.
در سایه سار درختی می نشینم و با خویشتن خویش خلوت میکنم و شعر حافظ را رمزمه میکنم :
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که ملک سلیمان رود به باد
از سلیمان و عصای موریانه خورده اش چیزکی به یادم میآید اما اینجا در این شهرک زیبا و سبز نه از سلیمان خبری است نه از هیچ عصای موریانه خورده ای .
آدمیان میآیند و میروند تا امروزی یا فردایی به ابدیت بپیوندند .
از خود می پرسم ابدیت کجاست ؟ کدام نا کجا آبادی است ؟
بیادم میآید که ابدیت را اینگونه تعریف کرده اند :
« اگر پرنده ای در هر یک میلیون سال سنگریزه ای را از قطب شمال به قطب جنوب ببرد تا از آن کوهی بسازد ، این ابدیت است .»
بقول شاملو : قطره قطرانی در نا متناهی ظلمات !
اکنون اینجا ، در سایه سار درختی نشسته ام و دفتر زندگانی طلاجویان را ورق میزنم . بیش از صدو‌هفتاد سال از آن عطش طلا نمیگذرد . بیش از صدو هفتاد سال از آن تب هولناکی که هزاران نفر را مبتلا کرده بود نگذشته است . اکنون از آن تب طلا آسیابی آبی بر جای مانده است که غبار گذر زمان بر آن نشسته است . دیگر از آن تب همگانی نشانه ای نیست مگر عکس هایی بر دیوار .
نامه کارگری از معدنچیان را می خوانم . نامه را کارگری به برادری یا خواهری یا مادری نوشته است . نامه چند غلط املایی دارد . مردی که در تب طلا می سوخت هنوز نمی تواند واژه طلا(Gold)را به درستی بنویسد . طلای او Goald نوشته میشود.
می نویسد که در هفته گذشته بیش از صد دلار طلا یافته اند ! صد دلار ! چه ثروت بیکرانی ! آنکه با دستمزدی معادل یک سنت کوهها و سنگها را می شکافد صد دلار ثروتی افسانه ای است .
میخوانم که هزاران تن از چینیان زن و فرزند رها میکنند و در جستجوی طلا به اینجا میآیند .
می خوانم که بیست درصد جستجو گران طلا چینیان بوده اند .اینکه چه بر سر آنها آمده است باید در اوراق تاریخ جست . اینکه خطوط راه آهن سرتاسری امریکا توسط چینیان ساخته شده است نشانه ای است از آنکه چون آرزوهای دور و درازشان به حقیقت نپیوست به بیگاری تن در داده اند. رنج‌ها کشیده اند. تحقیر شده اند . رخصت زیستن را دست بسته و دهان بسته گذشته اند .خانه ‌و کاشانه شان بارها به آتش کشیده شده است . حق دریافت گرین کارت نداشته اند . حق همصحبتی با یانکی ها را نداشته اند ، حتی حق نداشته اند موهای بلند داشته باشند . آه که چه آرزوها بر خاک شده است.
گشتی در پارک میزنم و بر میگردم . شهر در سایه سار تپه ای سر سبز و رودخانه ای خروشان خوابیده است. بی هیچ هیاهویی . بی هیچ تب و تابی. انگار نه انگار اینجا روزگاری دراز کعبه آمال طلاجویان بوده است .
کعبه آمال طلا جویان اکنون به جاهای دیگری کوچیده است . به نیویورک ، لندن ، پاریس ، هنگ کنگ و شانگهای.
به هیبت و هیئت ترسناک دیگری اما .
All reactions:
5

ایرانی ها از نگاه دیگران

ژان شاردن جهانگرد و بازرگان فرانسوی که در عصر شاه عباس دوم و شاه صفی در ایران بود و با درباریان داد و ستد داشت در باره مردم ایران چنین میگوید :
« بطور کلی می توان گفت جز در مناطق شمالی و جنوبی ، هوای ایران سرد است . مردم تندرست و خوش بنیه اند .رنگ چهره شان سرخ و سپید ‌و زیباست .زن و مرد رشید و نیرومندند.
مردم ایران ظریف طبع ، هوشمند ،نازک خیال ، مصلحت گرا ، و عاقبت اندیش اند . زود فهم ، محتاط ، و دارای قوه تمیز و تشخیص اند .
با اینکه از یکسو با عثمانی و از دیگر سو با هند همسایه اند ، نه مانند عثمانی ها درنده خو و خشن ، و نه همانند هندیان زود باور و کم فکرند .
ایرانیان فکر روشن ، طبع ملایم ، و قابلیت تمدن پذیری و شهر نشینی دارند .
عناد و خصومت مسلمانان نسبت به پیروان مذاهب دیگر بی پایان است و مسلمانان معتقدند که مال و جان پیروان ادیان دیگر برای شان حلال است و به دشواری فرصت و اجازه زندگی کردن به آنها میدهند .و چون کیش مسیحی با اصول ‌‌مبانی اسلام موافقت ندارد و تبلیغ مسلمانان در مسیحیان در نمی گیرد لاجرم با آنان به دشمنی رفتار میکنند .
ترکان عثمانی بسبب همین تضاد مذهب پیوسته با مسیحیان سر خصومت دارند ‌در اندیشه جنگ با آنان هستند و هرجا و هر زمان فرصت یابند قصد جان و‌مال مسیحیان می کنند .اما ایرانیان نه چنین اند و طی قرن های گذشته هرگز به جنگ با مسیحیان بر نخاسته اند .
در سرزمین ایران مسیحیان بسیاری زندگی میکنند و چون ایرانیان مردمانی سازگار و آرام و دارای عواطف و احساسات انسانی هستند تصادمی بین آنان و مسیحیان روی نداده است .
ایرانیان لطیف طبع و منطقی و دارای اندیشه های نیک روشن اند و همین خصائل بلند و عالی آنانرا به عالم ادبیات و هنر و علوم مختلف رهنمون میشود و دیگران را به مصاحبت ایشان بر می انگیزد .
من حقیقتا بر این باورم که در سراسر اروپا هیچ کشوری نیست که مردمان آن بقدر ایرانیان شیفته و دلباخته علم و هنر باشند و به تحصیل آن بکوشند …»
( از سفرنامه شاردن - 1664و 1665 میلادی )
ژان شاردن جواهرفروش و جهانگرد فرانسوی بود که کتاب او زیر نام « سفرهای سِر ژان شاردن » در ده جلد یکی از بهترینِ کارهای پژوهشگران غربی دربارهٔ ایران و خاور نزدیک شمرده می‌شود. این کتاب برای نخستین بار در ایران با نام سیاحتنامه شاردن با برگردان محمد عباسی توسط مؤسسه مطبوعاتی امیرکبیر در سال ۱۳۳۵ منتشر شده‌است.

۱۱ فروردین ۱۴۰۲

خواب و بیداری

رفیقم می پرسد : شب ها چقدر میخوابی ؟
میگویم : پانزده دقیقه !
می پرسد : چطور ؟
میگویم : چطور ندارد . ساعت دوازده شب میخوابم ، دوازده ‌ و پانزده دقیقه بیدار میشوم . یک ساعت ستاره ها رامیشمارم دوباره خوابم میبرد . پانزده دقیقه بعد بیدار میشوم اگر آسمان ستاره نداشته باشد از یک تا چهارده هزار ‌و نهصد و هفتاد و چهار میشمارم دوباره به خواب میروم . همینطور هی می خوابم هی بیدار میشوم تا صبح صادق از راه برسد .
میخندد و میگوید : عجب ؟ من خودم هم به همین درد مبتلا هستم نمیدانم چرا از تو می پرسم !ما را باش که روی دیوار چه کسی یادگاری می نویسیم
آن یکی رفیقم وقتی دردم را می فهمد به سبک و سیاق همه دکتر علفی های وطنی شروع میکند به نسخه نویسی و میگوید : اگر شب ها یک پیاله ماست بخوری همچی خوابت می برد که با صدای شرپنل قزاقان روسی محمد علیشاه در بمباران مجلس شورای ملی هم بیدار نمی شوی !
شب که میشود یک پیاله ماست می خورم بلکه خوابم ببرد .میروم توی رختخواب اما هر کاری میکنم خوابم نمی برد . از یک تا چها رده هزار و نهصد و نود و هفت میشمارم خواب به چشمم نمی آید که نمیآید ،خدایا خداوندا چیکار کنم ؟ می خواهم بروم ستاره ها را بشمارم می بینم چنان برفی میبارد که ماه و ستاره ای پیدا نیست ، شروع میکنم خاطرات دوران کودکی را شخم زدن ! همه گاوها و بزها و بزغاله ها و غازها ‌و اردک های کدخدا مش ممقلی را میشمارم بازم خوابم نمیبرد . میروم یک لیوان قهوه ترک دبش درست میکنم بسلامتی شما می نوشم . آقا ! هنوز لیوان را تا ته سر نکشیده ام چنان خوابم میبرد که از جایم تکان نمی خورم و تا صبح هفت تا پادشاه را در خواب می بینم !
اینجاست که تازه می فهمم چرا رفیقانم میگویند هیچ کارم به آدمیزاد نمیماند !
یعنی بنظر شما راست میگویند ؟

۱۰ فروردین ۱۴۰۲

دشمنی تاریخی ملایان و دینکاران با نوروز


دشمنی تاریخی ملایان و دینکاران با نوروز و عناصر فرهنگ اصیل ایرانی
در گفتگو‌با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 03 29 2023

آقا دار

در ولایت مان یک درخت مقدسی داشتیم که میگفتیم « آقا دار ».
مردم از آن سر دنیا میآمدند یک عالمه زلم زیمبو به شاخه هایش می بستند طلب حاجات میکردند پول پایش می ریختند .
این آقا دار هر دردی را درمان میکرد . از قولنج و زخم معده بگیر تا شقاقلوس و طاعون و وبا و حصبه .آنوقت ها البته عالیجناب کرونا هنوز تشریف مبارک شان را نیاورده بودند و گرنه این آقا دار مان از پس کرونا هم‌بر میآمد .
مادامیکه ما در ایران بودیم متولی آقا دار بودیم و لاجرم نذر و نذور خلایق را یواشکی جمع میکردیم با این پول میرفتیم سینما استخر فیلم های بروس لی تماشا میکردیم
البته قبل از اینکه برویم سینما یک سری میرفتیم مغازه یک آقای بد اخلاق عنق منکسره ای بنام آقای پور قلیچ یک فقره نان و لوبیای فرد اعلای وطنی با روغن زیتون و پیاز همراه یک لیوان آبجوی کله قوچی میل میفرمودیم بعدش میرفتیم سینما تا عیش مان کامل کامل بشود !
هیچی ، فقط می خواستیم بگوییم خدا کند این آقای آقا دار ما را بابت این اختلاس ببخشاید و بیامرزادو در این پیرانه سری یقه مان را در این ولایت غربت نگیرد که : هی عمو اوغلی ! بیا آن‌پول ها را پس بده !

۹ فروردین ۱۴۰۲

کشتار ارامنه به روایت محمد علی جمالزاده

محمد علی جمالزاده که در سال ۱۹۱۵ از برلین به ایران سفر کرده بود پس از يک اقامت شانزده ماهه در ایران ؛ دوباره راهی آلمان شد و سرراه خود با کاروان آوارگان ارمنی برخورد کرد .
جمال زاده، اول آوريل ۱۹16 از بغداد حرکت کرد و روز ۱۸ ماه مه همان سال به برلين رسيد. روزهای مسافرت جمال زاده درست برابر است با تاريخ روزهايی که منابع ارمنی از آن به عنوان ايام کشتار هم ميهنا ن و هم کيشان و هم نژادان خود به دست نيرو های عثمانی ياد میکنند.
آنچه می خوانید بخش هایی از روایت جمالزاده از این سفر است که از کتاب " سرگذشت و کار جمالزاده " نقل میشود .
——————————-
کاروان مرده های متحرک
بعد از ظهری بود به جايی رسيديم که ژاندارم ها به يک کاروان از اين مرده های متحرک در حدود چهار صد نفری قدری مهلت استراحت داده بودند. مرد و زن هر چه کهنه و کاغذ پاره پيدا کرده بودند با نخ و قاطمه و طناب به جای کفش به پا های خود بسته بودند، بطوريکه هر پايی مانند يک طفل قنداقی به نظر می آمد.
مرد و زن مشغول کاوش خاک و شن صحرا بودند تا مگر ريشه خار و علفی به دست آورده سد جوع نمايند.
زنی به من نزديک شد و دو دختر هيجده نوزده ساله خود را نشان داد که موی سر آن ها را برای اينکه جلب نظر مردان هوسباز را نکند تراشيده بودند و به زبان فرانسه گفت: "اين ها دخترهای منند و دارند از گرسنگی تلف می شوند، بيا محض خاطر خدا اين دو دانه الماس را از من بخر و چيزی به ما بده که بخوريم و از گرسنگی نميريم."
خجالت کشيدم و چون آذوقه خود ما هم سخت ته کشيده بود آنچه توانستم دادم و گفتم الماس هايتان مال خودتان.
مرد مسنی نزديک شد و با فرانسه بسيار عالی گفت: "من در دانشگاه استانبول معلم رياضيات بودم و حالا پسر ده ساله ام اين جا زير چشمم از گرسنگی می ميرد. ترا به خدا بگو اين جنگ [جنگ جهانی اول] کی به آخر می رسد؟"
جوابی نداشتم به او بدهم ولی دردل می دانستم که با اين مردم گرگ صفت که اسم خود را اولاد آدم و اشرف مخلوقات گذاشته اند، هرگز جنگ پايان نخواهد يافت. لقمه نانی به او دادم. دو قسمت کرد يک قسمت را در بغلش پنهان کرد و قسمت ديگر را با ولع شديدی شروع به خوردن نهاد.
گفت: "تعجب می کنی که اين نان را خودم می خورم و به بچه ام نميدهم ولی خوب می دانم که بچه ام مردنی است و همين يکی دو ساعت ديگر و بلکه زودتر خواهد مرد و در اين صورت فايده ای ندارد که اين نان را به او بدهم و بهتر است براي خودم نگاه بدارم."
همان روز وقتی به نزديکی آبادی مختصری رسيديم همانجا پياده شديم. آذوقه ما تقريبا تمام شده بود و هر کجا ممکن بود باز هر چه به دست می آورديم می خريديم. آن شب جايی منزل کرده بوديم که باز گروهی از ارامنه را مثل گوسفند در صحرا ول کرده بودند. ما نيز توانستيم از عرب های ساکن آبادی گوسفندی بخريم. همانجا سر بريدند و آتش روشن کرديم که کباب حاضر کنيم.
همينکه شکمبه گوسفند را خالی کردند مايعی نيم سفت و سبز رنگ که بخاری از آن بلند می شد بر زمين ريخت. بلافاصله جمعی از ارمنی ها از زن و مرد خود را به روی آن انداخته با ولع عجيبی به خوردن آن مشغول شدند.
با چنين مناظری روز به روز به آهستگی جلو می رفتيم. کم کم مزاج خود ما نيز ضعف يافته حالت خوشی نداشتيم و بخصوص از امتلاء معده در زحمت بوديم بطوريکه هر کدام از ما روزی چند بار مجبور می شد در کنار جاده برای تسکين معده پياده شود. قرار گذاشته بوديم هر وقت کسی پياده شد و پس تپه ای رفت ديگران توقف کنند تا او برگردد و سوار شود.
روزی نزديکی های غروب بود که من پياده شدم و در پس تپه ای از خاک به کناری رفتم. هنوز ننشسته بودم که چشمم به جمجمه ای افتاد که از تن جدا شده و آن جا افتاده بود. هنوز اندکی گوشت و پوست بر آن باقی بود و موهای سرخ رنگی داشت. فهميدم ارمنی است و سخت ناراحت شدم. از جا برخاستم و با حالی خراب به جانب دوستان و همسفران به راه افتادم ولی وقتی به محل موعود رسيدم ديدم رفته اند و دور شده اند و احدی در آن جا نيست. هم تعجب کردم و هم متوحش شدم و نمی فهميدم چه پيش آمده که مرا گذاشته و رفته اند!
جای چرخ ها در روی شن راه به خوبی ديده می شد. فهميدم که بايد در دنبال آن ها افتاد و به جلو رفت و الا جسد من نيز مانند آن همه جسد ارامنه نقش آن صحرای عربستان خواهد شد.
با آن ضعف و ناتوانی تا توانستم به جلو رفتم. خوشبختانه هنگام غروب آفتاب بود و ياران نيم فرسنگی بالاتر پياده شده بودند. از ديدن من تعجب کردند و در جواب اعتراض و پرخاش من يکصدا گفتند تقصير حاجی است که گفت خوب می داند که حال تو خراب تر از آنست که بتوانی به اين مسافرت ادامه بدهی و بهتر است ترا همانجا به خدا بسپاريم.
فحش زيادی به حاجی خدا نشناس دادم و گفتم اين جزای من است که چون گفتی با پدرم دوست بوده ای و جانت در خطر است ترا با خود آوردم. ديگران هم به او تاختند و چون به شهر حلب نزديک شده بوديم گفتند ديگر حاضر نيستيم با اين شخص همسفر باشيم و چمدانش را از درشکه پايين انداختند و گفتند حالا ما ترا به خدا می سپاريم.
از قضا چمدانش باز شد و ديديم ايشان يک کيسه برنج دست نخورده با خود دارند که با آنهمه زحمتی که ما از بی آذوقگی داشتيم بروز نداده است. در هر صورت حاجی را آن جا رها ساختيم و راه افتاديم.
چند ماه از آن تاريخ گذشته بود که سر و کله حاجی در برلن پيدا شد. آمد و با زبان بازی غريبی عذر خواهی کرد. ولی طولی نکشيد که شنيديم پليس مخفی آلمان مچ حاجی آقا را گير آورده و معلوم شده است که ايشان برای يکی از مملکت های دشمن آلمان جاسوسی می کرده اند. او را دوباره به خاک ترکيه بردند و از قراری که بعد ها شنيديم در همانجا تير بارانش کرده بودند.
بايد دانست که در همان زمان اهالی مملکت سويس تعدادی از کودکان ارمنی را به وسيله مؤسسه صليب سرخ از خاک ترکيه به سويس آوردند و بعضی از آن را رسما فرزند خود دانستند و آن ها را تربيت دادند و امروز هنوز در شهر ژنو عده ای از آن ها باقی هستند که عموما دارای مقاماتی شده اند از قبيل دکتر عربيان پزشک معروف کودکان و چند تن طبيب و جراح و مهندس و معمار معروف شهر که همه از همان ارامنه ای هستند که سويسی ها آن ها را از مرگ حتمی نجات داده و تربيت و بزرگ کرده اند.