کنار پنجره اتاقم درختی شکوفه کرده بود . برف آمد شکوفه ها را پوشاند .
گفتم : آخی … حیف نبود ؟ آخر چرا بیگاه شکوفه کرده بودی ای درخت؟ مگر نمیدانستی هنوز زمستان است؟
دیروز دو سه ساعتی آفتاب آمد . درخشید و رفت . حالا از پشت پنجره به درخت نگاه میکنم . شکوفه ها سر بر آورده اند . شکفته شده اند . چه رنگهای دلنشینی هم دارند.
انگار نه انگار برف آمده بود . انگار نه انگار سرما آمده بود . انگار نه انگار باد سه شبانه روز زوزه میکشید
چه کسی از زمستان بی بهار ایران سخن گفته بود ؟ چه کسی بود که میگفت یاس ها با داس ها درو شده اند ؟ چه کسی بود که میگفت بهار دیگری در راه نیست؟
شکوفه ها را می بینی؟
شکوفه ها را می بینی؟