گفتند : یه سر دو گوش آمده !
پرسیدم: یه سر دو گوش دیگر کیست ؟
گفتند : غول
گفتند : مگر نمیدانی ؟ یه سر دو گوش میآید بچه های مردم را می دزدد ، می برد سرشان را می برد خون شان را تو شیشه میکند به جهود ها میفروشد !
گفتم : جهود ها ؟ جهود ها برای چه خون بچه ها را می خواهند ؟
گفت : با خون بچه مسلمان ها نان می پزند می خورند !
گفتم : خب ، این یه سر دو گوش حالا کجاست ؟
گفت : گرفتندش . جلوی انباری کریم ارباب بستیمش به یه درخت . حالا اونجاست .
پاشدم دوان رفتم پایین محله . دیدم جلوی انباری کریم ارباب ازدحام است . زن و مرد . پیر و جوان . کنجکاو شده بودم . میخواستم یه سر دوگوش را ببینم . میخواستم بدانم چه شکلی است که اینقدر ما را از کودکی ترسانده بودند.
جمعیت را شکافتم رفتم جلو .دیدم یک آدم خونین مالینی آنجا روی خاک و خل ها افتاده، ریسمانی به گردنش بسته اند و آن سر ریسمان را به درخت توت کهنسالی که جلوی انباری بود پیچیده اند .هر کس از راه میرسید لگدی به آقای یه سر دو گوش میزد ویک عالمه هم فحش و نفرین نثارش میکرد. بعضی ها هم تف می انداختند روی صورتش.
رفتم کنارش نشستم . از همه جای سر و صورتش خون میآمد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود . دیدم زیر لب چیزی میگوید ، خوب گوش دادم . میگفت : جوون ! میتونی یه قطره آب بیاری تو حلقم بریزی ؟
رفتم از دکان مش تقی یک لیوان آب آوردم دادم دستش . دستهایش میلرزید ، نصف آب را ریخت .
گفتند : باید ژاندارم ها را خبر کنیم بیایند یه سر دو گوش را ببرند ژاندارمری.
یکی دو ساعت بعد ژاندارم ها آمدند. دستبندش زدند انداختند توی جیپ ژاندارمری. بردندش ژاندارمری . من هم دنبال شان رفتم .میخواستم بدانم چرا یه سر دوگوش بچه های مردم را می دزدد خونش را به جهود ها میفروشد .
استوار رضایی آنجا بود . رفیق بابام بود . گهگاه جمعه های تابستان با زن و بچه اش میآمد باغ ما . آدم خیلی خوبی بود .
گفتم : سرکار استوار ! با این یه سر دوگوش چیکار میکنین؟ میکشیدش ؟
گفت : کدوم یه سر دوگوش پسر جان ؟ این بیچاره گشنه اش بوده رفته بوده تو جالیز مشدی غلام بلکه خربوزه ای خیاری چیزی گیرش بیاید بریزد توی شکم کارد خورده اش ، گرفتندش دک و دنده اش را شکستن و حالا هم میگن خون بچه مسلمانها را به جهود ها میفروخته! مگه این مردم رو نمیشناسی ؟ مگه نمیدونی از کاه کوه میسازن ؟ برو خونه ت پسرجان . برو خونه ت ، به بابات هم سلام برسون