سفر آب، سفر خاک «۹»
(مکزیک)
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
سفر به پایان آمد . و چه زود ! تازه داشتیم با حال و هوای مکزیک خو میگرفتیم که ناگهان ندا آمد که : زمان رفتن است. بر خیز !
بقول ناصر خسرو :
رنج و عنای جهان اگرچه دراز است
با بد و با نیک بی گمان بسر آید
چرخ مسافر ز بهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر بر گذشتنی گذرانیم
تا سفر نا گذشتنی به در آید
ساعت هفت شب بوقت مکزیک سوار هواپیما میشویم . مقصد لس آنجلس. هواپیمای مان نیم ساعت تاخیر دارد . اگر پروازمان از لس آنجلس به سانفرانسیسکو را از دست بدهیم سه چهار ساعت باید در فرودگاه بمانیم تا پرواز دیگری بگیریم .
فرودگاه کانکون شلوغ است . فرودگاه بسیار بزرگی است اما انگار ظرفیت پذیرش اینهمه مسافر را ندارد .مسافرانی که برای تعطیلات به کانکون رفته بودند حالا به شهر های خود باز میگردند.
به لس آنجلس میرسیم .بی هیچ مشکلی . سوار هواپیمای بعدی میشویم و به سانفرانسیسکو پرواز میکنیم.یک ساعتی از نیمه شب گذشته است .
از سانفرانسیسکو تا خانه مان دو ساعت باید رانندگی کنیم .خوابم میآید . اما باید رفت . میرسیم به خانه دخترم . نوه ها صبح اول وقت باید مدرسه بروند . دوهفته تما م از کلاس و درس و مشق و مدرسه رها بوده اند . بگمانم فردا سخت ترین روز زندگی شان باشد. با آنها خداحافظی میکنیم راه می افتیم . یکساعت دیگر باید رانندگی کنیم
یکی دو جا توقف کوتاهی میکنیم تا چرت را از سرمان بپرانیم. نزدیک های خانه مان با خبر میشویم عبور از بزرگراه شماره پنجاه بدون زنجیر چرخ میسر نیست .
زنم میگوید : حالا از کجا زنجیر چرخ گیر بیاوریم ؟
نزدیک خانه مان که می رسیم می بینیم جاده ها و جنگل ها و خیابانها از برف سپید شده اند . همین چند روز پیش درختان شکوفه کرده بودند . خیال میکردیم بهار آمده است اما می بینیم دوران فرمانروایی زمستان است همچنان ! آه از این زمستان های بی بهار .
به خودمان میگوییم : خب ! حالا چگونه باید از این تپه ماهورهای پوشیده از برف گذشت ؟
می پیچیم دست چپ و از یک خیابان تنگ برفی میگذریم و به خانه مان نزدیک میشویم . یک سربالایی تند پیش روی ماست . یعنی میتوان بدون زنجیر چرخ از این گذرگاه برفی گذشت ؟
دل به دریا میزنیم و راه می افتیم . ماشین مان کمی به راست وکمی هم به چپ رقص شادمانه ای میکند و ما را بالاخره به در خانه مان میرساند و میگوید : بفرمایید ! در سوم ، سمت راست !
ساعت چهار بامداد است. از گرمای ۹۵ درجه مکزیک به سرمای بیست درجه ای کالیفرنیا رسیده ایم. برف همچنان میبارد . خانه مان چنان سرد است که به قطب شمال میماند ! خدا خودش به داد ما برسد . چاییدیم آقا ! چاییدیم !