دنبال کننده ها

۹ اسفند ۱۴۰۱

سفر دریا ، سفر خاک

مسافرنامه«۲»
( سفر مکزیک )
ساعت هشت و‌نیم صبح بوقت کالیفرنیا در لس آنجلس سوار هواپیما شدیم . چهار ساعت در راه بودیم . پرواز راحتی بود . رسیدیم به کانکون . گرمای هوا هشتادو پنج درجه فارنهایت . آسمان نیمه ابری . با رطوبتی نه چندان سنگین . عینهو لاهیجان در مرداد.
از زمستان به تابستان رسیده ایم . کاشکی روزی از زمستان بی بهار ایران به بهار برسیم .
وقتی وارد فرودگاه می شویم چهره یک کشور جهان سومی را در برابر خود می بینیم . با همه مختصات و مشخصات یک کشور جهان سومی :
صف های دراز در برابر گمرک.
صف های دراز تر در برابر اداره مهاجرت . باید ساعت ها در صف ایستاد تا اجازه ورود یافت .
بی سر و سامانی مطلق . حرکت ها لاک پشتی . توالت های نه چندان تمیز . مسئولیت ها نا مشخص.
ما که چهل سال در امریکا زیسته ایم اینگونه بی سر و سامانی ها را بر نمی تابیم . لاجرم دندان خشم بر جگر خسته میساییم و سخنی نمیگوییم .
اما به سبک‌و سیاق همه کشورهای جهان سومی این بی سر و سامانی را سامانی است . اینجا همه راهها به رم ختم میشود : رشوه
یکی میآید جلوی ما و بزبان اسپانیولی می پرسد :
امریکایی هستید ؟
میگویم : سی سینیور !
خوشحال میشود می بیند یکی مان زبان اسپانیولی بلد است .
یک صندلی چرخدار میآورد و میگوید : یکی تان سوار شوید !
پیر ترین مان سوار صندلی چرخدار میشود .
میگوید : واموس ! یعنی برویم .
دنبالش راه می افتیم . صف آدمیان را می شکافد و پیش میرود . جلوی باجه اداره گمرک می ایستد . چشمکی به مامور اداره گمرک میزند . در چشم بهم زدنی چمدان ها از بازرسی امنیتی میگذرند .
دوباره دنبالش راه می افتیم . میرود صف آدمیان را می شکافد و به باجه اداره مهاجرت می‌رسد . آنجا در برابر چشمان صدها آدم منتظر ، در کمتر از یک دقیقه پاسپورت ها مهر می خورند و از فرودگاه بیرون میآییم. بیست دلار میگیرد و گراسیاسی میگو ید و میرود .
بیاد چهل سال پیش می افتم. آنجا در آرژانتین هم هر گره ای را می‌شد به ضرب چند دلاری رشوه واگشود . انگار این کشورهای جهان سومی یکی از اصول قانون اساسی شان « رشوه » است. ایران و مکزیک و آرژانتین و نیجریه ندارد .
حالا باید اتومبیلی را که پیشاپیش رزرو کرده ایم تحویل بگیریم . میرویم آنجا . میگویند باید اتومبیل تان را از مرکز شهر بگیرید نه از فرودگاه ! میمانیم معطل که خدایا این دیگر چه حکایتی است ؟. کمی چک‌ ‌ ‌و چانه میزنیم . دانستن زبان اسپانیولی کمک بزرگی است . سر انجام به کمپانی دیگری مراجعه میکنیم و صد و‌پنجاه دلار اضافه میدهیم تا در همان فرودگاه اتومبیلی در اختیار مان بگذارند .
مکزیکی ها توریست های امریکایی را بشکل و شمایل « دلار » می بینند . همچون درختانی که شاخ و برگش «دلار » است . تا آنجا که زورشان می‌رسد می چاپند . به امریکایی ها میگویند گرینگو‌!
نیم ساعتی میرانیم میرسیم به هتل مان. هتل که نه . یک مجموعه تفریحگاه عظیم با دنگ و فنگ ها و زلم زیمبوهای شگفت انگیز . بر فراز تپه ای کنار اقیانوس. یک بهشت اینجهانی . نامش royal uno
اینجا دیگر عینهو امریکاست . همه چیز به قاعده و به سامان .شیک ترین و زیباترین مجموعه ای است که تاکنون دیده ام .
روی بالکن می نشینم اقیانوس را تماشا میکنم و شعر شاملو را زمزمه میکنم:
اقیانوس است آن
ژرفا و بیکرانگی
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آنکه بداند
این را بگویم که پیش از سفر چند روزی به سختی بیمار بودم . نمیدانم چه مرگم شده بود . سرم درد میکرد . گلویم درد میکرد . چشمم جایی را نمیدید . گوشم درد میکرد . نای نفس کشیدن نداشتم . شب که میخواستم بروم طبقه دوم خانه ام جانم به لبم می رسید . مثل آدم های صد ساله شده بودم . آماده برای رفتن به آن هیچستان .
سه چهار روزی همینطور مثل مرغ بال و پر شکسته اینجا و آنجا میلولیدم و خودم را دلداری میدادم که : ای آقا ! پیری است دیگر. این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر .
تا اینکه مجبور شدم رفتم دکتر . اول خیال میکردم لابد کرونا گرفته ام . رفتیم آزمایش کردیم منفی در آمد.
دکتر یک عالمه دارو بمن داد . نصفش را خوردم مابقی اش را ریختم دور .حالم خوب شد . پا شدم آمدم مکزیک . حالا گوش هایم سنگین است. گلویم می سوزد . دماغم فین فین میکند .
شب جای تان خالی رفتیم رستوران . سه شات کنیاک فرد اعلا بالا انداختم بلکه این ویروس های نابکار را از رو ببرم. حالا مست و‌پاتیل این یادداشت ها را می نویسم . نمیدانم فردا صبح زنده از خواب بیدار میشوم یا نه؟البته اگر با این مستی و شیدایی ، خواب به چشمانم بیاید .
اگر بقول شیرازی ها به رحمت خدا رفتیم از ما به مهربانی یاد آرید
All reactions:
186

سفر دریا ، سفر خاک( مکزیک )

راهی مکزیک هستیم . هشت نه روزی میمانیم . نوا جونی و آرشی جونی هم همراه ما هستند .
من ده دوازده سال پیش سفری به مکزیک داشته ام . ازشهرهای Puerto Vallarta -Mazatlan و Cabo San Lucas دیدن کرده بودم . سفر پیشین من سفر دریا بود اما سفر امروزم سفر خاک است .
در سفر پیشین در بازار «مازاتلان » قدمی زده بودم . از یک نانوایی نان خریده بودم . با مردمان به مهربانی سخن گفته و سخن شنیده بودم .ده سال پیش ده سال جوان تر هم بوده ام !
بازار «مازاتلان »چه شباهت غریبی به بازارهای تهران و تبریز و شیراز و ‌‌اصفهان داشت ، با همان ضرباهنگ طاق های آجری وعطر دلنشین زیره و رازیانه و نعناع و ریحان و آویشن و‌ زنجبیل ‌‌و دارچین .
حالا ساعت هشت بامداد است . از فرودگاه سانفرانسیسکو به لس آنجلس آمده ایم . نوه ها را نصفه شبی بیدار شان کرده ایم و آورده ایم فرودگاه . طفلکی ها بد خواب شده اند .از لس آنجلس به مکزیک پرواز خواهیم کرد .
حالا اینجا یاد سعدی افتادم که :
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
من که نیمی از عمرم را در پرسه های دربدری گذرانده و قاره ها و کشورها و کوهها و دشت ها و جلگه ها ‌و شهرها را در نوردیده ام گاهگداری به سعدی حسودی ام میشود که بقول خودش «غم معلوم و‌پریشانی معدوم نداشت » و سی وچهار سال از عمرش را در سفر و‌گشت ‌گذار سپری کرده بود :
در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشه ای یافتم
زهر خرمنی خوشه ای یافتم
اگر حال ‌‌و حوصله و مجالی بود حکایت این سفر باز خواهم گفت .
در این هیر و ویر نمیدانم چرا این شعر سعدی در ذهن و ضمیرم جولان میدهد :
حدیث عشق چه داند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را ؟
All reactions:
111

۳۰ بهمن ۱۴۰۱

سفر به مکزیک

 راهی مکزیک هستم . هفت هشت روزی آنجا میمانیم. نوه ها هم همراه ما هستند . اگر بسلامت بر گشتیم دو باره پرت و پلا خواهیم نوشت اگر هم به خدمت حضرت باریتعالی رسیدیم از ما به نیکی یاد آرید 

شکسته نفسی حافظانه

آقا ! این حافظ جان ما هم عجب اعجوبه ای بوده ها !
زیباترین شعرهای عالم را سروده ، عالم و آدم را مسحور کلامش ساخته ، شیواترین و ژرف ترین غزل های تلفیقی عاشقانه و عارفانه را ساخته ، جهانی را شیفته خودش کرده ، آنوقت میگوید من شعر هایم را می برم پیش فلانی تا اشکالاتش را برطرف کند!
یاد باد آنکه به اصلاح شما می‌شد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
حالا پرسش این است :
این آقای فلانی که شعر حافظ را بقول میکانیک ها چکش کاری و صافکار ی میکرده کیست ؟
شیخ ابو اسحاق اینجوست؟شاه شجاع است ؟ کیست ؟
ای حافظ شناسان و حافظ پژوهان ! به دادم برسید
All reactio

تیمور تاش و اعدام دکتر حشمت

عبدالحسین تیمور تاش ملقب به سردار معظم خراسانی از کسانی بود که در بر انداختن خاندان قاجار و بر آمدن رضا شاه بسیار موثر بود و نقش مهمی در سیاست خارجی ایران در زمان رضا شاه بازی کرد
او در سیزده سالگی به روسیه رفت . زبان روسی و فرانسه آموخت ، در آکادمی نظامی سن پترزبورگ که مخصوص شاهزادگان تزاری بود درس خواند و یکسال پس از پیروزی انقلاب مشروطیت به ایران باز گشت.
‌‌در دومین دوره انتخابات مجلس شورایملی بعنوان نماینده مردم مشهد بر گزیده شد و در ماجرای بتوپ بستن مجلس شورای ملی شجاعت بسیاری در دفاع از مشروطه خواهان از خود نشان داد .
او در آذر ماه ۱۲۹۳ خورشیدی دوباره از قوچان به نمایندگی مجلس انتخاب شد و عضو فراکسیون اعتدالیون بود
در فروردین ۱۲۹۸ در کابینه وثوق الدوله به حکمرانی گیلان رسید و بدستور او‌بود که دکتر حشمت مرد شماره دو جنبش جنگل در رشت به دار آویخته شد .
تیمورتاش برای سرکوب جنبش جنگل مقررات حکومت نظامی در گیلان بر قرار کرد و هرگونه رفت و آمدی را ممنوع کرد .
نوشته اند روزی تعدادی از کوه نشینان گیلانی ( گالش ها) به رشت آمده و گوشه ای نشسته بودند چپق میکشیدند .آنها را به ظن عضویت در جنبش جنگل دستگیر و پیش تیمورتاش بردند .تیمورتاش در حالیکه مست بود هفت نفرشان را به اعدام محکوم کرد . یکی از آنان پیر مردی بود . بهنگام اعدام طناب پاره شد به زمین افتاد . دوباره او را گرفتند و به دار آویختند. دو تن از محکومان با وساطت همان قزاقان روسی که دستگیر شان کرده بودند از مرگ نجات یافتند . بعدا معلوم شد که این بیچارگان کسانی بودند که از جنگل به رشت آمده تا زغال های خود رابفروشند .
آقای سردار معظم در انتخابات دوره چهارم از بیرجند و قائنات به نمایندگی مجلس بر گزیده شد اما با وقوع کودتای سوم اسفند و روی کار آمدن کابینه سید ضیا طباطبایی دستگیر و به قم تبعید شد
پس از سقوط کابینه سید ضیا که به کابینه سیاه معروف است تیمورتاش به تهران برگشت و‌ارد مجلس شد و همراه با سید حسن مدرس و سید محمد تدین حزب اصلاح طلبان را بوجود آورد که اکثریت مجلس را تشکیل میدادند .
او‌بسال ۱۳۰۰ خورشیدی در کابینه مشیر الدوله وزیر عدلیه شد . بعدا توسط قوام السلطنه والی کرمان ‌و بلوچستان شد و بیست ماه در این مقام باقی ماند .
تیمورتاش در مجلس پنجم بسیار فعال و رییس کمیسیون نظام بود و همین امر موجبات نزدیکی او با رضاخان سردار سپه را فراهم کرد .او بهمراه فیروز میرزا نصرت الدوله، علی اکبر داور ، محمد تدین و چند نماینده دیگر حزب تجدد راپایه ریزی کرد و آنگاه توسط رضا خان بعنوان وزیر فوائد عامه بر گزیده شد
او‌در تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی نقش بسیار مهمی ایفا کرد و پس از تاجگذاری رضا شاه وزیر دربار شد .‌‌
تیمور تاش در شش سال نخستین پادشاهی رضا شاه در اوج اقتدار و در واقع شخص دوم مملکت بود که نخست وزیر ‌‌ و وزیران و نمایندگان مجلس با صلاحدید او برگزیده میشدند .
تیمور تاش بعدا مورد خشم رضاشاه قرار گرفت ، به زندان افتاد و درزندان بطرز فجیعی به قتل رسید .
در باره زندانی بودن تیمورتاش ، مرحوم مخبر السلطنه هدایت در کتاب «خاطرات و خطرات » نوشته است : روزی رضا شاه به زندان قصر میرود ، وقتی میفهمد مختصر امکانات آسایش از قبیل حوله و صابون و تیغ ریش تراشی و مسواک و آیینه برای تیمور تاش فراهم کرده اند بشدت خشمگین میشود و دستور میدهد همه آنها را دور بریزند
پس از سقوط رضا شاه برخی از عاملان قتل های سیاسی از جمله سر پاس مختاری رییس شهربانی رضا شاهی و پزشک احمدی دستگیر و محاکمه میشوند . سر پاس مختاری به هشت سال زندان محکوم میشود اما پزشک احمدی که به عراق گریخته بود با تلاش های خانم ایران تیمورتاش دستگیر و به ایران باز گردانده میشود و پس از محاکمه در میدان توپخانه به دار آویخته میشود .
دکتر ابراهیم حشمت معروف به « حشمت الاطبا» از سران نهضت جنگل و از یاران نزدیک میرزا کوچک خان جنگلی بود . او که در یکی از روستاهای طالقان زاده شده بود زمانی از سوی شورای رهبری نهضت جنگل به حکومت لاهیجان منصوب شد و برای نخستین بار طرح ایجاد نظام ملی را در آن شهر به اجرا در آورد .
او و یارانش نه تنها علیه اشغالگران روسی و قوای سرکوبگر دولتی می جنگیدند بلکه مورد حمله هوایی هواپیماهای انگلیسی نیز قرار میگرفتند .
پس از اعدام دکتر حشمت ، سید اشرف الدین نسیم شمال این دو بیتی را سرود :
رشت شد نامدار ایوالله
شاد شد مالدار ایوالله
دکتر طالقانی اندر رشت
رفت بالای دار ایوالله
All reac

دار فانی

جایی نوشته بودند آقای فلانی «دار فانی را وداع کرد»
بخودمان گفتیم : این دار فانی کجاست ؟ اصلا چرا فانی است ؟ مگر همین زمینی که ما رویش راه میرویم و جفتک می اندازیم و به گندابش تبدیل کرده ایم میلیارد ها سال از عمرش نمیگذرد ؟ این کجایش فانی است ؟
از آن گذشته ؛ آن دار باقی کجاست ؟ ناکجا آبادی ساخته ذهن انسان بیچاره ترسوی فلکزده مالیخولیایی؟
دیگر اینکه اصلا '' دار فانی را وداع کرد '' یعنی چه ؟
چرا نمی نویسیم فلانی که هفتاد هشتاد سال روی همین زمین چریده بود و جفتک انداخته بود حالا مرده است ؟
شیرازی ها وقتی میخواهند خبر مرگ کسی را بدهند میگویند : فلانی به رحمت خدا رفت .
این « فلانی به رحمت خدا رفت » هزار بار از آن « دار فانی را وداع گفت » بهتر و راحت تر و قابل فهم تراست.
آن قدیم ندیم ها ما توی محله مان یک ممد آقای بقال داشتیم که بما خرمای نسیه میفروخت ، هر وقت یکی از همولایتی ها میمرد ممد آقا میگفت : فلانی قبض و برات آخری را داد
اوستا جعفر خیاط هم تا کسی میمرد میگفت : خیاط در کوزه افتاد
ما هم که چهل سال است در فرنگستان کنگر می خوریم و لنگر انداخته ایم اگر قرار باشد خبر مرگ کسی را بدهیم میگوییم ؛ خبر داری ؟ فلانی هم رفت به هیچستان !

دین و جذام

در دوران جنگ جهانی دوم یک آقای یهودی از اردوگاه مرگ نازی ها فرار میکند و با مرارت بسیار خودش را به روسیه میرساند و به ارتش سرخ می پیوندد تا علیه نازی ها بحنگد اما به این سبب که غذای روس ها گوشت خوک دارد آنقدر از خوردن غذا پرهیز میکند و گرسنه میماند تا سر انجام ریق رحمت را سر میکشد و به زیارت حضرت کلیم الله نائل میشود !
آری دوست عزیز . دین مثل بیماری جذام است وقتی مبتلا شدی آهسته آهسته همه اندام بدن آدمی را میخورد . البته اول از مغز شروع میکند

۲۷ بهمن ۱۴۰۱

دنیای آرمانی آدم های متوهم


...
....خاطرم هست هوشنگ امیر پور ؛ دبیر کنفدراسیون که از کادر های بالای سازمان انقلابی بود اتاقی در شهر هانوور آلمان کرایه کرده بود که چند نفری در آن زندگی میکردیم .
من نیز تقریبا تمام مدتی که در خارج بعنوان کادر حرفه ای و مخفی زندگی میکردم اتاقی از آن خود نداشتم و اغلب پیش بچه ها زندگی میکردم .
خاطرم هست یک بار در آپارتمانی چند نفری زندگی میکردیم و مسئول مالی ما از آن مرغهای یخ زده و ارزان قیمت آلمان می خرید و برای ناهار سوپ اش را بما میداد و هنگام شام نیمی از آنرا میگذاشت لای پلو و نیمه دیگر هم سهم روز بعد مان بود . اسم این غذا را هم نمیدانم به چه مناسبتی گذاشته بودیم سند باد .
یک روز ؛ دیگر جانم به لبم آمد و مخفیانه به بندر هامبورگ رفتم . آنجا در یک کشتی که موز خالی میکردند و به کارگر روز مزد احتیاج داشتند تمام روز را کار کردم و در آمدم را به مسئول مالی دادم و خواهش کردم جیره مرغ ما را زیاد کند .....
از کتاب " نگاهی از درون به جنبش چپ " - حمید شوکت
از حرف های محسن رضوانی از رهبران سازمان انقلابی

وا ترقیدیم

صد سال پیش رییس مجلس مان موتمن الملک پیر نیا بود
حالا رییس مجلس مان دزد سر گردنه ای است بنام قالیباف.
روزی روزگاری نخست وزیر مان محمد علی فروغی و قوام السلطنه و مستوفی الممالک و دکتر مصدق بودند حالا دکتر احمدی نژاد و دکتر محسن رضایی و جناب آقای دکتر لوکوموتیر را داریم
روزی روزگاری روزنامه نویسانی مثل صور اسرافیل و دهخدا و عبدالرحمن فرامرزی و دکتر سمسار و دکتر صدر الدین الهی داشتیم حالا روزماله نگارانی همچون حسین شریعتمداری و میر شکاک و کرباسچی داریم .
روزی روزگاری تیمسار فریدون جم و دریادار دکتر احمد مدنی داشتیم حالا تیمسار دریا سالار شمخانی را داریم
روزی روزگاری علی اکبر داور بر کرسی دستگاه قضا نشسته بود حالا آخوندک بیماری بنام محسنی اژه ای قاضی القضات مملکت ماست
روزی روزگاری علامه دهخدا و دکتر معین و پور داود و ذبیح الله صفا و جلال همایی و عبدالعظیم قریب و خانلری و عبدالحسین زرین کوب و شاهرخ مسکوب و فروزانفر و سعید نفیسی و ملک الشعرای بهار و رشید یاسمی و مجتبی مینوی داشتیم حالا حداد عادل و حمید سبزواری و طاهره صفار زاده و موسوی گرمارودی داریم
چنین بنظر میآید مملکت ما در این صد سالی که گذشت ترقی معکوس داشته است
حق داشت آن شاعر مغموم مغبون که میگفت :
ترقی میکنند مردم به بالا
من از بالا به پایین می ترقم

ارتشبدی که از گربه می ترسید

نوه ها رفته بودند خوابیده بودند من هم نشسته بودم داشتم کتابی می خواندم بنام « ۲۵ سال در کنار ‌پادشاه»
این کتاب ظاهرا خاطرات اردشیر زاهدی است اما برای آدم هایی مثل ما « که دهان مان از شیر داغ سوخته به دوغ هم فوت می کنیم » این سئوال پیش میآید آیا این کتاب را واقعا اردشیر زاهدی نوشته یا اینکه از ما بهترانی از وزارت جلیله ارشاد نوشته اند که هزار تا قبا میدوزند یکی شان آستین ندارد و از لوطیگری فقط پاشنه کش اش را دارند ؟
نکته ای که در این کتاب نظرم را جلب کرد این بود که نوشته اند ارتشبد ازهاری نخست وزیر دوران شاه از گربه می ترسیده است .
تصورش را بفرمایید ، یک ژنرال چهار ستاره که سیصد تا قبه و زلم زیمبو به لباسش آویخته و آدم با دیدن قیافه اش زهره ترک میشود ، ژنرالی که هر شب و هر روز با شاه قدر قدرت من مره قوربانی همچون محمد رضا شاه پالوده میل میفرموده است از گربه می ترسیده است !( آنهم شاهی که نشان از سه سو‌داشت آن نیک پی ، شاهی که هم محمد بود هم رضا بود هم شاهنشاه آریامهر بود و هم یک اعلیحضرت همایونی به دمش چسبیده بود )
چنین آدمی اگر در جبهه جنگ باشد برای تاراندنش نیازی به هیچ توپ و تانک و کلاشینکفی نیست ، همینکه بتوانید گربه ای پیدا کنید و در میدان جنگ رهایش کنید کار تمام است . جان نثاران و غلامان خانه زاد از یمین و از یسار پا به فرار میگذارند و از جناح چپ و جناح راست هم دیگر کاری ساخته نیست !
حالا ترس مان این است که اگر به کوری چشم دشمنان اسلام همین فردا پس فردا دری به تخته ای خورد و این گیله مرد مظلوم مغبون ( مظلومیت گیله مرد را می توانید از همسرش بپرسید ) پس از عمری رویا پردازی و دعای نیمه شب و استغاثه های سحرگاهی و «پختن خیال پلو » شاه یا رییس جمهور مادام العمر شد این کناسان که در هر گوشه کناری کمین کرده اند نکند یکوقتی ما را انگشت نمای خلق بکنند بیایند بگویند این آقای شاه از بلندی می ترسیده و هنگام رانندگی روی پل گلدن گیت تلو تلو میخورده و چپ اندر قیچی رانندگی میکرده است ، یا اینکه زبانم لال بیایند بگویند این آقای شاهنشاه هرگز لب به آش و سوپ نمی زده و از قیمه پلو و قورمه سبزی و ایضا آقای پوتین و آقای چکمه و از آن آقای موطلایی بدش میآمده است
بله آقا ! نیش و دم مار و دم عقرب بستن
بتوان ، نتوان زبان مردم بستن
والله آقا ! آدم اگر حرف نزند غمباد می‌گیرد . بگمانم جناب سعدی هم میخواست روزی شاه بشود که گرفتار فتنه خناسان شد و چنین گلایه ای سر داد و گفت :
که ای نیکبخت این نه شکل من است
و لیکن قلم در کف دشمن است
بله آقا ! قلم در کف دشمن است